مجله نماوا، زهرا مشتاق
خاستگاه آثار هنری معمولا برآمده از اجتماعی است که در آن اصل خلق اتفاق میافتد. به صحنه رفتن نمایشهایی از جنس مرگ یزدگرد و در انتظار گودو و یا ساخته شدن تندیسهای کولهبران و یا انتشار کتابهایی که روایت آن گونهای از شکل اعتراض محسوب میشود؛ عصاره شفاف شدهای است از آنچه یک اجتماع را میتواند دچار تزلزل، لغزش و یا سقوط اخلاقی سازد.
وجود بالغ بر ۱۵۲ میلیون نفر کودک کار چالشی جهانی است که میتواند بستری برای تعریف قصههایی مشابه «خورشید» باشد. خانوادههای از هم پاشیده در کنار آشیانههای رو به اضمحلال، محصولی جز کودکان تنهایی که ناچار از بزرگ شدن زود هنگام و به دوش کشیدن بخشی یا تمام اقتصاد خانواده هستند، ندارند. و هموارترین مسیر ممکن برای این چرخه ترسناک، سواستفادههای جدی از کودکان کار است. «خورشید» حاصل شناخت عمیق و مسلط به جهان بچههای کار است. در جایی که آخرین مجموعه ساخته شده با این تم، بیشتر شبیه یک کاریکاتور و مضحکه از کودکان کار بود، «خورشید» روایتی نزدیک به یک فیلم مستند دارد. قابهایی ماندگار با تنالیتهای از خاکستری در بازی مواجی از سایههای سرگردان در دل خاک و آب.
«خورشید» سراسر استعاره و دلالت بر نشانههایی است که گره به گره روان و گشوده میشود. کار در کودکی میتواند زادگاه بزه در آینده شود. همچنانکه میان علی و رفقایش نیز گرچه از استیصال، اما نطفهاش بسته شده. علی در برابر مردی که او را به جستوجوی گنج میفرستد، جز گفتن چشم آقا هیچ حفاظ دیگری ندارد. او اساسا در جایگاهی قرار ندارد که بتواند به جز پذیرش عمل دیگری انجام دهد. اصل بقا برای کودکان بیپناهی مثل علی، از دزدی و رفتن به قعر جهان خلافسالاران شکل میگیرد و هر کدام به نوبه خود رنج پدید آمده از ظلم بالادستی را با ستم به فرودست خود سبک میکند.
«خورشید» حتی میتواند مدلی از جهان ثروت محور باشد. اگر پول و نامی نباشد، مرگ و نیستی است. مدرسه تعطیل میشود و دهها کودک بینشان فراموش و رها میشوند. گویا هیچ سهمی حتی از کمترینها برای آنها تعریف نشده است. آنها نه تنها از سوی اجتماع درنده پیرامون خود مورد خشونت قرار میگیرند، بلکه در میان خانواده خود نیز احساسی برای وجود امنیت نمیکنند. اما هیچ مأمنی جدی وجود ندارد. پدر ابوالفضل به زور او را وارد مسیری میکند که به گفته خود ابوالفضل نتیجهاش تریاکی شدن اوست. مرد دیگر در قبال دلخوشی کودکانه و پرفریبی چون فر دادن کبوترها از او میخواهد چیزی را برایش جستوجو کند و حتی مدیر مدرسه آنها را پلهای برای ترقی خود میداند. چرا؟ آیا کودکان به موقعیت خود اشراف ندارند؟ آیا سواستفادهای که ناشی از بیپشتوانگی آنهاست، مورد علاقه یا خواست آنهاست؟ چه میشود کرد؟ علی با مادری بیمار چه پناهگاهی را میتواند بجوید؟ تنها راه پیش رو زود بزرگ شدن است. کودکان کار را دنبال کردهاند. کسی عقب سرشان گذاشته تا زود، خیلی خیلی زود وارد دنیای ترسناکی شوند تا با شتاب بیشتری به قعر هبوط دچار شوند.
کودکانی با رنجهای مشابه. ایرانی کمتر، اتباع بیشتر و پیاز داغ سوختهتر. آنقدر که اگر کودک کار باشی و اهل جایی دیگر میتوانند موهایت را به شکل تحقیرآمیزی بتراشند و گل سر آبی در کف دستهای کار کردهات بماند.
«خورشید» سینمایی است که تا ساحل مستند هم پیش میرود. صحنه دویدن و فرار کردن علی تا جایی که صاف مقابل نصیریان مینشیند و ناگهان آن بازی درخشان. مرد چرک پیژامهپوش. دیکتاتورمابی ترسناک. کلمات در دهانش چرب و چیلی میشود، ورز داده میشود و تف میشود بیرون تا لایهای از هراس چسبناک علی را فراگیرد. از جایش بلند میشود. دستش را فرو میکند و باسن را شلخته میخاراند. باید آن حوالی حتی بوی ترشیده عرق تن و تریاک مانده به مشام علی رسیده باشد. علی پخته شده فر داده میشود میان کفترها. همین یک سکانس کافی است که نفس علی بریده شود.
جواد عزتی تمام عیار است. چشمهایش به تنهایی یک فیلم را از بالا تا پایین حریف است. خوب میچرخد. خوب غیظ و شوق میریزد روی دایره. خوب در آینه چشمک میزند تا برای علی دلگرمی باشد که چیزی نیست و کسی هست. نیست. نه نیست. وقتی برای بابای مدرسه هم بوی پول بدهی، وقتی دختری که دوست میداشتی گل سر آبی رنگ دیگر به کارش نیاید و ناخواسته جمع کرده و رفته، تو تنهایی. حتی اگر شرط را تو برده باشی و همان سیم زرد رنگ زنگ مدرسه را به صدا درآورد. چه حاصل از مدرسه تهی شده، آدمهای رفته، ناظم دستگیر شده و گنج پودر شده. از کوتاهی ماست که دیوار بلند است. بیفرجامی کودکان کار درست مانند عشق کودکانه زهرا و علی است که میان گریز از مامور مترو تا زندانی شدن زهرا در تادیبگاه در غل و جوشش است. کودکان بیآیندهای که با دستهای خالی زمین سخت را برای هیچ میجویند. این است دومینوی زندگی.