مجله نماوا، آزاده کفاشی
بالأخره چی بشریت را نجات میدهد؟ فرمولهای ابراهیم یا بچههایی که تیتی به دنیا میآورد؟ پرنس میشکین باور داشت که زیبایی دنیا را نجات میدهد. آدمهایی که به فکر نجات دنیا میافتند همه شبیه هماند. حتی اگر مثل تیتی و ابراهیم هیچ ربطی به هم نداشته باشند. ممکن است یکی مثل ابراهیم سرش در مسألهها و فرمولهای فیزیک باشد تا ثابت کند سیاهچالهای در آسمان هست که روزی دنیا و هر چی درش هست را میبلعد و یکی هم مثل تیتی باور داشته باشد اگر به دلِ دریا بزند میتواند آدم خوبی را از مرگ برگرداند. همانقدر که ارتباط ابراهیم با دنیا از راه عقل و منطق و حساب و فرمول ریاضی است، ارتباط تیتی با کائنات احساسی و شهودی است. دو آدمی از دو سر طیف که از دایرهی زندگی طبیعی که چرخش با عقل سلیم میچرخد بیرون افتادهاند. حالا در فیلم پناهنده این دو آدم جدا افتاده از دنیا سر راه هم قرار گرفتهاند؛ یکی دانشمند و یکی عامی. ابراهیم در اوج درد و بیماری، سختترین مسألهی زندگیاش را حل میکند و تیتی برای پرت کردن حواس دختر ابراهیم با نگاهش لیوانی را روی میز تکان میدهد. ارتباط تیتی با دنیا از جنس ایمانی است که ممکن است یادآور تارکوفسکی باشد؛ وقتی همه ناامید شدهاند شاید معجزهای در راه باشد. مثل معجزهای که برای دختر استاکر رخ داد؛ همانجایی که استاکر و نویسنده و دانشمند دست خالی از سفر بازگشتند و چشمهای دختر لیوانی را روی میز حرکت داد. اگر برای تارکوفسکی در پایان سفر و بعد از آن جابهجایی و حرکت از خانه به خانه و از استاکر به استاکر، معجزه در گوشهی یک خانهی ویران و در نگاه یک دختر معلول اتفاق میافتد، تا آن دختر را فراموش نکنیم؛ برای پناهنده و فیلمش این ادای دین و ارجاع، آغاز راه درام عاشقانهای است به محوریت تیتی که با سادگی و دیوانگیاش میخواهد دنیا را نجات دهد.
حالا تیتی میماند و امیرساسان و ابراهیم که هیچکدام از پاکباختگی چیزی سرشان نمیشود. ابراهیم چشمش را به دنیا بسته و در آسمانها و سیاهچالهها سیر میکند، آنقدر که خانوادهاش را هم از دست میدهد؛ اصلاً نمیفهمد که همسر سابق و دوستش به هم علاقهمند شدهاند و دارند ازدواج میکنند. همانقدر که تیتی شبیه هیچ زن دیگری نیست؛ ابراهیم هم نسبتی با بقیه مردها ندارد و حتی نمیتواند از بچهی خودش نگهداری کند. از سوی دیگر، امیرساسان، نامزد تیتی هم با آن هیئت کولیوارش، زامپانویی است برای خودش که با سوءاستفاده از تیتی و فریبش و ماجرای رحم اجارهای کاسبی میکند. هر چقدر امیرساسان خشن و لمپن و بیمنطق است، تیتی مثل جلسومینای محبوب فیلم جادهی فلینی مهربان و رؤیایی و معصوم است؛ میخواهد برای خودش خانه بسازد، پراید و جهیزیه بخرد و بچهدار شود؛ ولی امیرساسانش مثل زامپانو دوره افتاده و هنر میفروشد و با زنجیر پاره کردن زور و بازویش را به رخ بقیه میکشد.
ابراهیم و امیرساسان جز منفعت خودشان به چیز دیگری فکر نمیکنند. ابراهیم دنبال یک برگه کاغذ است و امیرساسان دنبال پول و زمینی که از قِبل تیتی گیرش بیاید. حسادت امیرساسان هم بیشتر از اینکه از عشقش به تیتی باشد از نفرتش به ابراهیم و امثال او میآید. تیتی هر کاری میکند که ابراهیم به فرمولش برای نجات بشریت برسد؛ چون از او خوشش آمده، چون به نظرش آدم خوبی آمده. وقتی ابراهیم با زبان ساده توضیح میدهد که سیاهچالهای قرار است تمام هستی را درون خود بکشد، اوست که واقعاً نگران بشریت میشود. اگر برای ابراهیم همه چیز روی کاغذ و با فرمول معنی پیدا میکند، تیتی میخواهد از پنجره سیاهچالهی کذایی را در آسمان شب ببیند. تیتی به خاطر عشقی که احساس میکند از همه چیزش میگذرد. حتی حاضر میشود زمینش را هم واگذار کند. در نهایت، ابراهیم و امیرساسان در برابر سادگی تیتی، زلالی و معجزهی نگاه و عشقش کوتاه میآیند. امیرساسان حاضر میشود دست از گروکشی بردارد و کاغذ را پس بدهد، ابراهیم نمیپذیرد و به کمک تیتی میشتابد. حالا فراتر از همهی منفعتطلبیها تیتی است که درک شده. عشق و سادگی همراهش چشم دیگری را به دنیایی ماورای سیاهچالهها باز کرده. این معجزهی عشق است که یکی را از درون خود بیرون بکشد تا دیگری را هم ببیند. تا به جای سرنوشت بشریت برای آدمی زنده و حاضر نگران شود. حالا ابراهیم هم میفهمد که تیتی را دوست دارد و از فرمولش میگذرد تا از تیتی در خانهاش مراقبت کند.
ولی اینبار در خانهی ابراهیم وقتی دخترک از تیتی میخواهد که لیوان را حرکت دهد دیگر نمیتواند. دیگر از آن معجزهی نگاه خبری نیست. تیتی فهمیده که نجات بشریت در دستهای آدمی مثل ابراهیم نیست، در بچهای هم که خودش به دنیا آورده نیست. از دیوانههایی مثل او و ابراهیم کاری مثل نجات جهان برنمیآید.