رمان «رگ و ریشه» نوشته جان فانته با ترجمه محمدرضا شکاری توسط نشر افق منتشر و راهی بازار نشر شد.
به گزارش خبرنگار مهر، رمان «رگ و ریشه» نوشته جان فانته بهتازگی با ترجمه محمدرضا شکاری توسط نشر افق منتشر و راهی بازار نشر شده است. اینکتاب پنجمینعنوان از «مجموعه فانته» است که اینناشر چاپ میکند.
ترجمه فارسی اینرمان سال ۱۳۹۸ توسط نشر اسم منتشر شد که حالا با تغییر امتیاز، به نشر افق واگذار شده است.
جان فانته نویسنده آمریکایی اینکتاب، متولد سال۱۹۰۹ و درگذشته به سال ۱۹۸۳ است. افق، پیشتر ترجمه ۴ کتاب مجموعه باندینیِ جان فانته را با ترجمه شکاری چاپ کرده و حالا عنوان دیگری از او را به انتشار رسانده است. شخصیت آرتور باندینی که محور مجموعه «باندینی» جان فانته است، یکنویسنده ایتالیاییآمریکایی است. «از غبار بپرس»، «جاده لسآنجلس»، «تا بهار صبر کن باندینی» و «رویاهای بانکرهیل» چهارکتابی هستند که در اینمجموعه قرار دارند.
«رگ و ریشه» آخرین رمان مهمی است که جان فانته نوشت. خانواده، مذهب، نویسندهبودن و خشونت هم مانند دیگر آثارش، ازجمله مفاهیم بنیادی متن است. اینکتاب برای اولینبار سال ۱۹۷۷ چاپ شد و داستانش درباره هنری مولیز نویسنده موفق ۵۰ سالهای است که برای نوشتن آخرین داستانش به خانه پدری برمیگردد. هنری در خانه والدینش، نیک پدر الکلی و دیکتاتورش را میبیند که در عین ضعف و پیری و اعتیاد به الکل، همچنان شخصیتی قدرتمند دارد و میتواند تاثیرگذار باشد.
نام اصلی اینرمان «برادری خوشه انگور» است و اشاره به رابطه خانوادگی هنری مولیز و برادرش بهعنوان فرزندان نیک دارد. شخصیت مادر خانواده نیز زنی پیر و بیمار است که باورش به مذهب کاتولیک، باعث استقامت و دلداری به فرزندانش میشود. جمعبندی جان فانته بهعنوان نویسنده اینکتاب، این است که خانواده و ریشههایش میتواند به فرد آسیب بزند.
«رگ و ریشه» در ۳۱ فصل نوشته شده است.
در قسمتی از اینکتاب میخوانیم:
توی شرکت ماهی تویو موفق نبودم. پیش خودم شرمنده شدم. نمیتوانستم جمعش کنم. کارش برایم سنگین بود. در هجدهسالگی، سال آخر دبیرستان، وزنم حدود هفتادوپنج کیلو بود. هیکلدار نبودم، اما مرد توپر خپلی بودم با عضلات سفت و پاهای قوی، یک هافبک سرسخت، یک بیسبالباز تروفرز. در کنسروسازی بازی دیگری جریان داشت. فیلیپینیهای لاغر و مکزیکیهای خستگیناپذیر ادایم را درمیآوردند و شرمنده بودم و بیهوده به خودم شلاق میزدم. آنها گونیهای پنجاهکیلویی سنگ نمک را بهراحتی بلند میکردند، اما من با صورتی کبود تلوتلو میخوردم و گونیها از دستم سر میخوردند. وقتی هنهنکنان استراحت میکردم، آنها بیوقفه یخ خردشده را با بیل جابهجا میکردند. رئیسم، جولیو در سکوت تماشا میکرد و چیزی نمیگفت. بقیه مردها هم نگاه میکردند، اما وانمود میکردند نمیبینند. منتظر فاجعه بودند. منتظر بودند شکست را بپذیرم. حتی سروکله کولتی هم پیدا شد. از توی درگاه کارها را تماشا میکرد، لحظهای نگاه میکرد و بعد میرفت. روزی رسید که باید چندین و چند تُن یخ را از انبار کشتی نیمهغرقشده مخصوص حمل ماهی تن خالی میکردیم. ما با پوتین دو روز در آب یخ شلپوشلوپ میکردیم. من دست نگه داشتم تا روی کپه گونیها استراحت کنم، اما خوابم برد. جولیو بیدارم کرد. کار به آخر رسیده و یخ آب شده بود. از سرما میلرزیدم. کولتی میخواست ببیندم.
یک چک داد دستم و گفت: «اخراجی».
دو هفته و دو روز در شرکت ماهی تویو بودم. مبلغ چک به اندازه سه هفته کار بود.
اینکتاب با