مجله نماوا، آزاده کفاشی
واروژ کریم مسیحی با «پرده آخر» هنر نمایش را میآورد در دل زندگی. همان کاری که پیشتر بهرام بیضایی با فیلمهایش کرده بود. خواهر و برادری اشرافزاده برای تصاحب دوبارهی هر آنچه از میراث خانوادگی از دست دادهاند، نقشهای میکشند. برادر (کامران میرزا) نمایشنامهای مینویسد که بازیگر و صحنه و کارگردان و تماشاچی دارد؛ درست مثل یک تئاتر واقعی و برای اجرای این نمایش گروهی را هم استخدام میکند. نکته همین جاست؛ گاهی نمیتوان مرز بین بازی در تئاتر و واقعیت جاری در فیلم را تشخیص داد. تئاتر و نمایش چنان در تاروپود فیلم تنیده شده که نمیتوان تشخیص داد که آدمها کی در نقششان فرو رفتهاند و کی خودشان هستند. همه به یک نوعی تبدیل میشوند به بازیگر روی صحنه. حتی کامران میرزا و خواهرش. حتی بازرس و پلیسهایی که به خانه میآیند هم پا به نمایش بزرگی میگذارند که قدم به قدم جلو میرود تا به پردهی آخرش برسد و سرنوشت خاندان اشرافی رفیعالملک که یک تراژدی تمام عیار است تعیین شود.
داستان «پرده آخر» در یک دورهی گذار تاریخی اتفاق میافتد. گذار از دورهی قاجار به پهلوی. ساکنان خانهای مخوف از بازماندگان خاندانی قدیمیاند که شجرهنامهشان دارد خاک میخورد و به فلاکت افتادهاند. هر چیزی را که دم دستشان میرسیده که ارزشی داشته باشد فروختهاند و حالا فقط مانده خانهای که آن هم مال دیگری است. چه چارهای دارند جز اینکه آن دیگری را به جنون برسانند؟ این همان نقشهای است که البته پنهان نیست. این که چرا کامران میرزا و بازماندهی خاندان رفیعالملک به این وضع افتادهاند، معلوم نیست. البته که میشود حدسهایی هم زد. شاید به خاطر عشق کامران میرزا به نمایش و تئاتر و به قول پدرش مطرببازی هر چه داشته در این راه به باد داده. چرا که پدرش احتمالا اعتقادی به هنر نداشته. حالا در هنگام سقوط هم کامران میرزا دوباره از طناب نجات تئاتر آویزان میشود.
ظاهرا فیلم از همان اول دست خودش را رو میکند. قصد و نقشهاش را برای فروغالزمان، همسر برادر اهل آن خانه، برملا میکند. ولی این گرهگشایی زودهنگام هیچ از جذابیت فیلم کم نمیکند. تماشاگر هم با آنکه چیزهایی میداند ولی به محض اینکه فروغ پایش را میگذارد توی خانه مثل او گیج میشود. ارزش معمایی فیلم به همین است. اجازه نمیدهد که تماشاگرش جلوتر از فروغ حرکت کند. میگذارد که او همراه فروغ پرده به پرده غافلگیر شود تا به پردهی آخر برسد. در حقیقت، با ورود فروغ به خانه، خود او هم تبدیل میشود به یکی از بازیگران اصلی نمایش. نمایشی که از آن هیچ نمیداند ولی واکنشهایش چنان پیشبینی شده که بقیه بازیگرها میدانند در هر صحنه چه باید بکنند. تئاتری که هم بداهه است و هم نیست. هم براساس متن جلو میرود و هم همه چیز آن نمیتواند حساب شده باشد. همین است که تماشاگر را هم در لحظاتی دچار تردید میکند که آنچه را که دارد تماشا میکند واقعیت است یا وهم و خیال. که این ذات خود تئاتر هم است.
ولی حالا مسأله این جاست که بعد از اجرای این پردههای پیاپی، که معلوم هم نیست کدام عینا در نمایشنامه آمده و کدام بداهه بوده؛ کامران میرزا در پردهی آخر چه میکند. نتیجهی شکست و موفقیت او یا شاید هم بتوان گفت سرانجام خاندان رفیعالملک در پردهی آخر است که تعیین میشود. بالاخره کی دچار جنون میشود؟ فروغ که خارج از این خاندان است یا یکی از همین اشرافزادگان که جنون و دیوانگی توی خونشان است. ولی غافلگیری در همین پردهی آخر اتفاق میافتد. شاید هم بعضیها با دیدن پردهی آخر که قولش را از همان اول کار از کامران میرزا شنیدهاند مأیوس شوند. کامران میرزایی که آنقدر بیچاره میشود که حتی نمیتواند نمایشنامهی خودش را به سرانجام برساند و پایان کارشان را هم دیگران برایشان رقم میزنند.