مجله نماوا، ندا قوسی
ساخت و روابط یک اثرِ هنری، جلوهای از ساختار جامعهی به وجود آورندهی آن است. (البته اثر هنری، نه هر ساخت و پرداختِ بدقوارهای!) هنرمند و مولف با دقت نظر در این امر، عناصر و اِلمانهای متناسب را در هم میآمیزد و نمودی خلق میکند از کلیتِ شرایطِ مکان و زمانِ زیست خود. گاه اثر قدم فراتر میگذارد و تبدیل میشود به پیشگویی و بینشی که خالقش آن را ساخته و پرداخته و قدری هم با آن قصد هشدار دارد.
وقتی فیلم سینمایی «کندو» (۱۳۵۴ -سه سال قبل از انقلاب اسلامی-) به نمایش درآمد، بسیاری آن را اثری میدانستند که صرفاً انعکاسدهندهی وضعیت اجتماعیِ اکنونِ آن دوران است، لیکن سالها طول کشید تا شکل طغیانِ دیوانهوارِ اِبی (بهروز وثوقی) قهرمانِ پایینشهریِ از محبس درآمده در برابر تناقضش با دنیای ناهمگون و هفترنگ بالای شهر را با خیزش تودههای فرودست علیه زرقبرق و درخشش طبقهی مرفه در چند سال آینده، تطبیق دهند. همان زنبور از کندو رانده شدهای که عاصی و دیوانهوار بیرون میزند و مقابل نگاه و رفتار تحقیرآمیز بالانشینان عصیان میکند. یا مثل آثار دیگری چون «گاو» (۱۳۴۸)، «آرامش در حضور دیگران» (۱۳۵۱)، «تنگنا» (۱۳۵۲) و… که هم پرمغز بودند و هم آتیهاندیش. این نمونهها بعد از گذشت سالها با گذر از سرند زمان مخاطبان را به تحسین واداشتند و از آن مهمتر به اندیشه و تفکرِ بیشتر.
هنرمند، غیببین و پیشگو نیست لیکن میتواند شواهد و قرائن را بسنجد و آن را در لفافی از روایتها و تصاویر قرار دهد و قرائت خود از زمانهی فعلیاش و شاید دورانی بعدتر را به منصهی ظهور برساند.
در همین روزگارِ بدعهد و سستپیمان با توجه به اوضاع و احوال بیثبات و از ریختافتادهی امروز و همینطور نشانههای آشفته و بدقوارهی عصرِ رو به زوال میتوان همخوانی و مطابقتهایی را ادراک کرد از آنچه بسیاری از آثار هنری میگویند. نمیدانیم چقدر زنده میمانیم و چقدر از آینده را میتوانیم ببینیم، اما بعید نیست که فیلمی مثل فیلم بوتاکس یک پیشگویی سینمایی، از آیندهی پیشروی ما در این دیار باشد.
فیلم مثل خیلی از ملودرامهای اجتماعیِ مطرح این سالها تصویر خانوادهای از طبقهای پایینتر از قشر متوسط را نشان میدهد؛ منتها اینجا با خانوادهای روبرو هستیم که در آن نه پدری هست و نه مادری ولیکن خانهی بدشکل و اتومبیلِ سواریِ کهنهای وجود دارد که به اندازهی اعضای خانواده مهماند و نشانه دارند برای دیدن.
اکرم، با بازی سوسن پرور که گُنگی و سادهدلی را هوشیارانه در تکتک کنشها و واکنشهای خود لحاظ کرده، جوری که حتی در نینی چشماناش و نحوهی راه رفتن و گام برداشتنِ نااستوارش آن را دریافت میکنیم خواهرِ بزرگتر است، فردی که تکریم نشده، تحقیر شده و هرگز محبت ندیده. او نماد نسل تیپاخورده و به گوشه رانده شدهای است که هر چه کرده باز هم خواستنی نبوده. اکرم نهتنها هیچگاه دوستداشته نشده بلکه مدام کوچک و ناچیز انگاشته شده و خوار بهشمار آمده از اینروی خشمی غولآسا ولی نهفته را درون خود پنهان کرده که در لحظهای از بیخودی در هنگامهای ازتحقیر شدنها و توهین شنیدنها، جنون و شوریدگی خود را از آنچه بر او گذشته بروز میدهد. پس دور از عقل و منطق نیست که این دخترِ وامانده را مصداق یک دههی پنجاهی یا اوایل شصت بنگریم که از والدینش به اقتضای زمان کم مهر دیده، از جنگ و ناامنی در سرزمینش حسابی زخم خورده و بابت کمبودها یا اصلاً نبودها تحقیر شده؛ همان نسلی که اساساً نافراخور با سن و سال و درک و دریافتش از دنیا مجبور بوده صلیب اشتباهات و قصورِ پیشینیانش را به دوش بکشد و نظارهگرِ پس از خود باشد و تنها دلخوشیاش این باشد که زنده است و نفس میکشد!
خواهرِ دیگر، آذر اما جوانتر، جاهطلب، بلندپرواز و زیادهخواه و ناواقعگرا. هم او که خیالپرداز است و تحمل هم نمیکند نداری و کمبود را در دورانی که پول و مکنت و تمول شده نماد دانایی و توانایی انسانها. و برادر، عماد که در نبود والدین قاعدتاً باید ستون و تکیهگاهی باشد برای سایرین، اتفاقاً بیمسئولیت، خودخواه و تحمیقگر شده، او که برخلاف دو خواهرش اصلاً به فکر دیگران نیست سودای مهاجرت و ترک دیار دارد و با همین روش و منش، رویاها و ایدههای خواهر کوچکتر را دست میاندازد و خواهر بزرگتر را کلاً تحقیر میکند و از بیخ و بن به هیچ میانگارد. عماد هم لاجرم کمشباهت نیست به مردانِ بیبُتهای که در جامعهی مردسالار و جزماندیش رشد یافتهاند و هیچ نشدهاند و اما در نهایت خودشیفتگی حتی به هیچی و پوچی خود میبالند.
یک خانواده نافرم
این خانوادهی نافُرمِ سهنفره در خانهای قدیمی که میان باغی ویران و خشک و بایر قرار دارد، ایام میگذرانند. مَسکن و جایی که آن هم از آنشان نیست و دایی و قوموخویشی در اختیارشان گذاشته. نه همیشه ولی خیلی وقتها در روایت و قصه، خانه، آن هم خانهای که نقش اصلی در جریان داستان را دارد احتمالاً نمادِ واضح و روشنی است از سرزمین، دیار و زادبومِ ساکنانش. و آن پیکان استیشن با شمارهی ۳۷۲ ن ۵۷ که همواره همراهِ این خانوادهی از ریختافتاده است هم بنا به شکل و شمایلش میتواند نمود امر، اتفاق یا رویدادی خاص باشد. (سال تولید پیکان به نمایش درآمده و مورد بحث در این فیلم اواسط دههی پنجاه شمسی است.)، (در رنگشناسی سینمایی رنگ سبزِ تیره -لجنی- نمودی از بیماری، نقص و نارسایی و کمبود است، در اینجا هم رنگ اتومبیلِ مورد بحث، دقیقاً همین است.)، (حدود ۱۰ سال پیش، تئاتری بر صحنهی سالن چهارسو رفت با عنوان «جیرهبندی پرِ خروس برای سوگواری» با طراحی و کارگردانی علی نرگسنژاد، آنجا هم اتومبیل سواریِ خانواده، فورد مدل ۱۹۷۸ بود که اساسا بارها و بارها به مدل آن ارجاع داده شد.)
سراسر فیلم در زمستانی سرد و خشک و مایوس میگذرد که انگار دارد واقعبینی منفیگرایانهی قابل پذیرشی از دوران ما را به نمایش میگذارد و عدم پذیرش و درک کاراکترها از موقعیتِ حقیقیشان را گوشزد میکند: اکرمی که در لحظهای جنونزده، عماد را از روی شیروانی به پایین پرتاب میکند، آذری که قصد پنهان کردن جسد برادر را دارد و نهایتاً با همراهی خواهرش، بهسختی و ادبار آن را در دریاچهی نمکی غرق میکنند، هم او که کار و شغلِ مشخص و سروصورتدارش که اشتغال در کلینیک زیبایی است که آدمها در آن بوتاکس میکنند تا خوشسیماتر و جوانتر به نظر آیند، را رها میکند که در محل سکونتشان مزرعهی مخدر راه بیاندازد! تا بلکه اینجور به حقِ مسلم خود که پول و ثروتی هنگفت است دست بیابد، حتی خودِ عماد که در نهایت بیعاری و بیهنری و لَشوارگی قصد مهاجرت دارد، همهگی میتوانند نمادی اغراقشده و گلدرشت از آدمهای روزگار ما باشند. روزگارِ آدمهای تحقیرشده ولی بلندپرواز و بیهدف که هر روز و هر سال برایشان دریغ از دیروز و پارسال است، روزگاری که در آن، امید و آرزو برای آینده چیزی جز خیال باطل نیست و نهایتی چون زمهریر ناامیدی نمیتوان برای آن متصور شد.
فیلم فضا و بستری دارد که احتمالاً ناقدان و خردهگیران میتوانند ایرادات زیادی بگیرند و بیمنطقی روایت را نقد کنند، مثل نابهجایی مرگ یکی، بیدلیلی پنهانکاری آن دیگری، نامربوطی کنشها و واکنشهای کاراکترها در مقابل وقایع معمول و نامعمول و کلی ناجوری و دور از عقل بودنِ موقعیتها و رفتارها که در جایجای «بوتاکس» موج میزند و انعکاس مییابد. ولی مگر ما کجا زیست میکنیم؟ غیر از این است که روزها و ماهها و سالهاست که در این جغرافیای خشک و یبسِ سرزمینمان، بیمنطق و نامربوط وقایع عجیب و بدسرانجام از سر میگذرانیم؟
و مصداق بحث ابتدایی این مطلب باید گفت که کاوه مظاهری، کارگردان فیلم، گُله، تقوایی، کیارستمی، نادری و مهرجویی و همچون اینها نیست چون زمانهاش هم هیچ شباهتی ندارد به زمانهی این فیلمسازان، او همانند هنرمندانی نیست که اکنون یا از دنیا رفتهاند یا اگر هستند مجال و اجازهی کار ندارند؛ او که دارد در همین شلوغی و خرابی کار میکند منتها بلد است مثل آنان بامدنظر قرار دادنِ زمانه آدمها را زنهار دهد و اکنون با این فیلمش -چه گرانقدر باشد و چه معمولی و سردستی- به ما از پوچی و بیمعنایی که رهاورد و پیشکشِ دنیای بوتاکسشده (یا حتی روتوششده)ی امروز این مرزوبوم است، هشدار میدهد.
تماشای فیلم بوتاکس در نماوا