مجله نماوا، مرسده مقیمی
رضا درمیشیان کارگردانی که با سوژههای اجتماعی و جهانبینی مخصوص به خودش شناخته میشود پس از یک دهه فیلمسازی، این بار با «مجبوریم» یک بن بست اجتماعی دیگر را از خیابانهای شهر بیرون میکشد.
تاکنون چهار فیلم بلند از رضا درمیشیان در مقام کارگردان دیدهایم؛ البته او پنج فیلم ساخته که «یواشکی» هنوز به اکران در نیامده است.
اولین فیلم او، «بغض» که کمحاشیهترینشان هم هست، آنطور که شایسته بود دیده نشد، هرچند که نویسندگان سینمایی و منتقدان به عنوان کارشناسان این عرصه جایزه خلاقیت و استعداد درخشان جشنشان را به درمیشیان برای همین فیلم دادند.
از همان «بغض» تا حالا او مسیر مشخصی را در پیش گرفته؛ روایتهایی تلخ از جامعه ما. روایتهای او بیشتر شبیه یک روزنامهنگار اجتماعی است که دوست دارد سوژهاش را زیر پوست این شهر انتخاب کند، او «ژورنایست»وار عامدانه به سراغ سینما به مثابه آینه اجتماع میرود و قرابتی با وجه کارخانه رویاساز این هنر-صنعت جهانی ندارد.
جامعهای که او در آن زندگی میکند تلخیهایی دارد و او آن تلخیها را تصویر میکند و برای همین است که همیشه شخصیتهای قصههایش محکوماند به شکست، او سینما را مدیومی در نظر گرفته برای ذرهبین گرفتن روی تلخیهایی که ممکن است در زندگی روزمره گم شود.
در «بغض» تصویر تاریکی از مهاجرت نمایان میشود و این طبعا به معنای آن نیست که هرکسی مهاجرت کند به سرنوشت محتوم آن زوج عاشق گرفتار میشود.
در «عصبانی نیستم» و «لانتوری» که به دلیل جنجالها و حواشی فرامتنی خیلی بیشتر دیده شدند، هم همین مسیر طی شده است. «عصبانی نیستم» روایت جوانانی است که امیدشان ناامید میشود و به ظاهر بزرگترهای مصلحتاندیش حتی نمیگذارند آنها دست عشقشان را بگیرند و بروند گوشهای عاشقی کنند و «لانتوری» روایت جوانانی است که در دل همین جامعه بیمار افسارگسیختهاند و جنونشان را در سطح شهر میشود به چشم دید و این جنون نه فقط یقه مسببان که حتی گریبان معدود آدمهای خوب باقیمانده را هم میگیرد تا حتی اندک زیباییهایی هم که ماندهاند آن را به خشم و جنون ببازند!
حالا بی آنکه بدانیم روایت درمیشیان در فیلم قبلیاش یعنی «یواشکی» چه بوده، رسیدهایم به «مجبوریم»؛ فیلمی که کلافه و خسته است از این همه زخم که به تن جامعه نشسته و نمیداند دیگر خوب و بد چیست… اگر در «بغض» حامد هیچوقت نمیفهمید ژاله او را نپیچانده! و نمیفهمید معشوق خیر بود یا شر؛ اگر نوید «عصبانی نیستم» نمیدانست آن همه شور و حال سیاسی و امید میارزید به آن انجام؟! و یا اگر نمیشد فهمید پاشای «لانتوری» قربانیِ مهربان و دلرحمی است که به ناچار قدم در سیاهی گذاشته و یا به عکس اوباش بیرحمی است که خودش سببساز سیاهی، حالا در «مجبوریم» خیلی علنی این نامشخص بودن خیر و شر در جامعهای تیره میشود مهمترین پرسش فیلم؛ اینکه حق با دکتر است یا وکیل؟!
پرسشی که تا انتها نمیتوان برایش جواب روشنی یافت و البته پیدا کردن پاسخ هم فایده چندانی ندارد چون گلبهار چه حق با پزشک باشد چه با وکیل، آوارهایست که باید یا در خیابانهای پایتخت شباش را صبح کند یا برای داشتن پناهی گرم پای تخت هرکسی برود که برای نطفه داخل رحماش پول بیشتری میپردازد! در «مجبوریم» روشنتر از هر سه فیلم قبلی که کورسویی از امید درشان بود؛ سیاهی برنده میشود و همه با هر تفکری میبازند و در هیاهوی هیولایی که از وطن ساختهاند غرق میشوند.
همین نگاه تلخ به تلخیهایی که قابل انکار نیستند، احتمالا خوشایند مدیران سینمایی نبوده و باعث شده فیلم سه سال پس از ساخت به اکران برسد.
مجموعه شرایط اکران «مجبوریم» به گونهای پیش رفت که مردم در روزهایی که قصههای فیلمهای درمیشیان را بدون ذرهبین فیلمساز در سطح شهر میببیند؛ بخواهند به جای دیدن دوباره دردهایشان به لودگیهایی که عنوان کمدی را یدک میکشند! پناه ببرند تا اقلا دو ساعت یادشان برود که ما در جهانی زندگی میکنیم که دیگر برای آوارگی و محکوم به شکست بودن لازم نیست مهاجر باشیم یا سیاسیِ ستارهدار و یا حتی بزهکار! که انگار کافیست در این جغرافیا متولد شویم؛ مثل گلبهار…