اغلبشان هرگز افغانستان را ندیدهاند و جز یک نام و لهجهای موروثی چیزی از آن نمیشناسند. هویتشان با مهمانشهر میبد گره خورده و آن قدر از تلخی و سختی وطن خود شنیدهاند که رغبت رفتن ندارند.
میگویند قاتل یک مهاجر افغانستانی است. قانونی یا غیرقانونی، کسی هنوز نمیداند. «امیررضا آقایی» نوجوان ۱۷ ساله پنجشنبه ۹ آذر به ضرب چاقو مجروح شد و پس از انتقال به بیمارستان جان خود را از دست داد. امیررضا اهل میبد بود، شهر تاریخی در استان یزد که بیشترین سرانه «زورخانه» در کشور را دارد و از جمعیت صد هزار نفریاش، حدود ۱۰۰۰ نفر در زورخانهها یاعلی میگویند و ورزش باستانی انجام میدهند.
اخبار روزهای اول حاکی از آن بود که در این درگیری علاوه بر امیررضا، «امیرحسن رحیمی» نیز مجروح شده و او را برای جراحی به بیمارستان یزد انتقال دادهاند. پدر امیرحسین هرروز بین ساعت ۲ تا ۴ بعد از ظهر برای ملاقات به یزد میرود. ساعت ۵ با او تماس میگیرم. جواب میدهد، اما به محض اینکه میفهمد یک خبرنگار این طرف خط است، چند بار «الو الو» میگوید؛ قطع میکند و دیگر جواب نمیدهد. غیر از پدر امیرحسین، دو سه نفر دیگر که به عنوان رابط و معتمد معرفی شده بودند هم به روشهای خودشان من را میپیچانند.
اهالی میبد میگویند حال امیرحسین خیلی بهتر است، اما از قتل امیررضا عصبانیاند. هرچند قاتل خیلی زود و تنها بعد از ۱۵ ساعت حوالی «آزادشهر» یزد دستگیر شد، اما آنها فردای همان روز حوالی مهمانشهر تجمع کردند، تجمعی که به نماز جمعه کشیده شد و اجازه اقامه نماز را نداد.
یکی از منابع آگاه محلی میگوید: «مردم اصلاً نمیخواستند بروند سمت محل برگزاری نماز! جلوی در مهمانشهر جمع شده بودند و شعار میدادند. فرماندار آمد و برای آرام کردن فضا، از مردم خواست سمت محل برگزاری نماز جمعه بروند. به گمانم خیال میکرد آنجا با چند سلام و صلوات ماجرا جمع میشود و از تریبون نماز جمعه میتواند با مردم بهتر حرف بزند؛ اما همهچیز از کنترلشان خارج شد و نماز جمعه به هم ریخت. در واقع میخواستند تدبیر کنند اما بدتر شد و سر و صدای بیشتری راه افتاد، وگرنه مردم نمیخواستند سمت محل نماز بروند.»
دری که رو به بیابان است
اخبار شبکههای اجتماعی حاکی از آن بود که تا جمعه شب ۱۰ آذر، ماجرا ادامه داشته و عدهای به سمت مهمانشهر سنگپرانی کرده و تعدادی از ساکنانش را مجروح کردهاند. چیزی نگذشت که یک خبر عجیبتر فضای مجازی را پُر کرد: «مردم میبد تعدادی از خانههای شهرک افغانها را آتش زدهاند.» گرچه این خبر خیلی زود تکذیب شد و رسانههای رسمی اعلام کردند جایی که آتش گرفته یک انبار ضایعاتی بوده، اما همین التهابات کافی بود تا شهردار میبد بگوید: «قرار است مسیر جداگانهای برای مهمانشهر باز شود.»
صبح شنبه ۱۱ آذر ماه، شورای تأمین شهرستان خبر داد که مسیر ورود و خروج قبلی مهمانشهر مسدود میشود و در ضلع غربی این مجموعه جاده دسترسی و درب ورودی جدیدی ساخته میشود. مهمانشهر که میان اهالی به «افغانآباد» نیز معروف است، در جنوب غربی میبد واقع شده و گرچه سالها پیش با شهر فاصله زیادی داشته اما بعد از گسترش شهر حالا تقریباً به میبد چسبیده است؛ با این حال کماکان «حاشیه» محسوب میشود.
این شهرک که چهار دهه از تأسیس آن میگذرد. از شمال به «جاده راهآهن» و از جنوب به «بلوار ندوشن» راه دارد. پیش از این درگیریها، ورودی اصلی مهمانشهر در ضلع شمالی این شهرک یعنی در خیابان راهآهن قرار داشت و رو به میبد بود. حالا این در مسدود شده و مهاجرها باید از غرب شهرک رفت و آمد کنند. دری که رو به بیابان است.
میبد ما را دیدی؟
راننده جوانی حدوداً سی ساله است. پراید زهوار در رفتهای دارد و ضبط ماشین، مداحی محمود کریمی را پخش میکند. قبول کرد شهر را نشانم دهد اما هنوز برای رفتن به افغانآباد مخالفت میکند. کمی طول میکشد تا گوشهایم به لهجه میبدیاش عادت کند. اهل محله «بیده» است: «من بچه خونَّق هستم». به گمانم منظورش «خندق» باشد. کاش میشد آهنگ کلام میبدیها را میان کلمات جای داد که چطور روی بعضی حروف تشدید میگذارند.
شهر را میچرخیم؛ اول از همه بیده را. تکیه کلامی دارد که نمیدانم مختص خودش است یا بخشی از لهجه میبدی است؛ اما درباره هرچه حرف میزند اول میپرسد: فلان چیز را دیدی؟ و بعد توضیح میدهد: «محله ما را دیدی؟ یک نفر اینجا بیکار نیست. ثروتی که در این محله است را دیدی؟ در کل یزد نیست. کلی کارخانهدار و سرمایهدار دارد.»
میپرسم: «افغانی در میبد زیاد است؟» جواب میدهد: «میبد ما را دیدی؟ جمعیتش را دیدی؟ بیست هزار نفرش افغانی هستند و پنج، شش هزار نفر هم مهاجر داخلی که از شهرهای دیگر ایران آمدهاند. شش سالی است که مهاجرهای افغانی زیاد شدهاند. وقتی طالبان آمد، خیلی بیشتر شدند. بدیاش این است که اکثرشان کارت ندارند. کارتدارهایشان را دیدی؟ میبدیها با آنها خیلی خوباند، اما با آنها که کارت ندارند و غیرمجاز هستند، نه!»
درباره اعتراضات جمعه ۱۰ آذر میگوید: «من سر کار بودم. رفتند جلوی مهمانشهر. فرماندار میگوید اوضاع را درست میکنیم ولی مردم عصبانی بودند و حمله کردند. مادر من یک صندلی پرت میکند سمت فرماندار؛ بیدهایها فقط دو سه تا تریلی آجر آورده بودند. مرد و زن آجر پرت میکردند. فیلمهایش را ندیدی؟»
آتشبس شده ولی ماجرا تمام نشده
برخی گروههای تلگرامی محلی، فراخوانها را تا تعطیلات هفته بعد هم ادامه دادهاند اما شلوغیها تکرار نشده است. شبهای اول نیروهای انتظامی در شهر مستقر بودهاند، اما حالا فضای شهر عادی شده و خبری از جو امنیتی نیست. خبر داشتم که سال پیش در اعتراضات و اغتشاشات، میبد آرام بوده و کسی با این ماجراها کاری نداشته است؛ راننده جوان هم تأیید میکند: «در اردکان همه طرفدار خاتمی هستند. آنها سال پیش یک کارهایی کردند، ولی میبدیها نه. کلاً هر کس طرفدار خاتمی بود در اعتراضات شرکت کرد. بقیه نه! این مردم آن جوری نیستند که هر چه شود بخواهند بریزند بیرون؛ این بار عصبانی شدهاند.»
میگویم: «پس زیاد مردم بیقراری نیستید.» باز هم جوابش را با یک سوال شروع میکند: «ما را دیدی؟ تا خوب هستیم، خوب هستیم؛ اما اگر جوش بیاوریم دیگر کسی را نمیشناسیم. مادرم شصت سال دارد؛ جمعه شب که درگیری شده بود، من یزد بودم؛ آن قدر عصبانی بود که به من زنگ زد گفت هر کجا هستی بیا اینجا…»
از جلوی مسجد جامع «زیروک» رد میشویم. روبروی مسجد یک ایستگاه صلواتی کوچک، چای آماده میکند تا نذر شبهای فاطمیه کند. چند نخل وسط بلوار جا خوش کرده؛ همان نخلها که یزدیها در ایام عزاداری محرم و صفر میگردانند: «هیچجا در ایران به اندازه مردم میبد برای امام حسین (ع) خرج نمیکنند؛ اما این بار عصبانی شدهاند. خیلی زور دارد جوان دسته گلی را به هفده سالگی برسانی، یک نفر با چاقو به قلبش بزند. قاتل مست بوده! سر راه این پسر را گرفته و چاقویش زده! وهابیاند! داعشیاند!» میپرسم: «قبلا سابقه چاقوکشی در میبد نبوده؟ بین خود اهالی؟ بین جوانان؟» از آینه وسط ماشین چپچپ نگاه میکند: «چرا بوده! منظورت این است که ما هم داعشی هستیم؟» میگویم: «منظوری نداشتم.»
محلهها را میچرخیم و از «مهرجَد» میگذریم. صفحه موبایلش را باز میکند و فیلم یک درگیری را نشانم میدهد: «حالا چند روز است آتش بس اعلام شده و اوضاع آرام است. از طرف آقای اعرافی پیام آمده که مردم بیده! من از شما خواهش میکنم این غائله را بخوابانید؛ به ما قول داده آنها را ببرد به بیست کیلومتری میبد. مردم هم کمی آرام گرفتند.» جوان با احترام خاصی از او یاد میکند. آیتالله علیرضا اعرافی، مدیر حوزههای علمیه سراسر کشور، عضو شورای نگهبان و نماینده مجلس خبرگان رهبری، زاده سال ۱۳۳۸ در میبد است؛ محمدابراهیم، پدر او از روحانیان میبد و از دوستان نزدیک امام خمینی بود.
به «حسنآباد» میرسیم. دور میدانی به اسم امام حسین (ع)، یک نانوایی است. سر و صدایی راه افتاده و چند نفری یک جوان را به بیرون از مغازه هل میدهند. از اطراف میدان، کوچک و بزرگ و مرد و زن سمت نانوایی میدوند. راننده میگوید: «ببین! باز حتماً یک افغانی آمده نان بگیرد، مردم بیرونش میکنند. دیگر کسی نه نان به اینها میدهد، نه کار، نه خانه!»
میگویم: «صبر کنید من نان بخرم.» تا داخل نانوایی برسم جوانک رفته است. از شاطر میپرسم: «دعوا شده بود؟ افغانی بود؟» جوابش منفی است. «شنیده بودم به افغانیها نان فروخته نمیشود.» میگوید: «این حرفها کدام است؟ مگر میشود به مردم نان نداد؟ طرف ایرانی است. بحثمان شد. همین.»
همه جا خوب و بد دارد
آن طرف میدان، یک میز ساده گذاشتهاند و رویش را پُر کردهاند از پیالههای سفالی. یک پیرمرد از قابلمههای مقابلش شیر تازه گاو توی پیالهها میریزد و دست خلقالله میدهد. شیر، روی آتش گرم شده و طعم دود دارد. توی بساطش چای خوشعطر هم دارد؛ چای دودی توی همان پیالههای خوش رنگ و لعاب.
یک نفر با ظاهر مهاجران هم مقابل ایستگاه صلواتی شیر مینوشد. راننده میگوید: «ما با مهاجرها کنار هم میساختیم. به هم اعتماد داشتیم.» میگویم: «همهجا، خوب و بد دارد.» تأیید میکند: «مهاجرها آن قدر آدمهای خوب دارند. اما تیره (نسل) جدیدشان دردسر شدهاند. نسلهای قبلیشان خوب بودند؛ این جدیدها که میآیند فرق دارند؛ مخصوصاً آنها که کارت ندارند.»
وقتی دوباره برای رفتن به مهمانشهر اصرار میکنم، میگوید: «آنجا تنها جایی است که نمیروم. مردم و مهاجران من را میشناسند، فکر میکنند خبری است. حال و حوصله درگیری ندارم. برای خودتان هم خطرناک است.» بالاخره قبول میکند تا دیواره شهرک برویم؛ ولی داخل نه.
نزدیک مهمانشهر میرسیم. راننده ماسک به صورت میزند تا شناخته نشود. حسابی خلوت است. مصالح ساختمانی پراکنده روی زمین دیده میشود. چند مانع سر راه ورودی گذاشتهاند تا سرعت رفتوآمدها تحت کنترل باشد. ورودی اصلی مهمانشهر را دیوار چیدهاند. همان ورودی رو به شهر را.
باور نمیکنم خطرناک باشند
ورودی اصلی را با بلوکهای سیمانی سد کردهاند و اتاقک کوچک نگهبانی هم میان دیوار باقی مانده است. کنار ورودی یک راه باریک است که یک تویوتا دوکابین نیروی انتظامی ابتدای آن ایستاده و دو مأمورش هم داخل ماشین نشستهاند. راننده میگوید: «اینجا که بسته است. گفتهاند در دیگری برای شهرک میزنیم. فکر نمیکردم این قدر زود انجامش بدهند.»
دو بار دور شهرک میچرخیم اما خبری از در جدید نیست، بالاخره بار سوم در بلوار ندوشن که ضلع غربی شهرک است، یک راه خاکی به چشم میخورد که هیچ شباهتی به ورودی ندارد. ابتدای راه یک پژو متوقف شده و چند نفر از مهاجران افغانستانی کار میکنند.
دو مرد ایرانی مثل کارفرما بالای سرشان ایستادهاند اما پژوی شیشهدودی و ظاهرشان بیشتر از کارفرما، شبیه به نیروهای امنیتی است. میگویم برای تهیه گزارش آمدهام. حرف راننده را تکرار میکنند: «خطرناک است. نرو! از ما میشنوی نرو.» باور نمیکنم مهاجرها خطرناک باشند؛ همانطور که باور نکرده بودم میبدیها خانه مهاجران را آتش زده باشند. برمیگردم تا از همان در خیابان راهآهن پیاده وارد شهرک شوم.
دور از وطنها
از تاکسی پیاده میشوم. برای آخرین بار سفارش میکند: «مواظب باشید. شرایط عادی نیست. ممکن است عصبانی باشند. چند روز است نتوانستهاند کار کنند و در خانههایشان ماندگار شدهاند. احتیاط کنید.» از همان راهی که تویوتای پلیس ابتدایش ایستاده بود، پیاده به طرف شهرک راه میافتم. بر خلاف انتظارم مأمور نیروی انتظامی صدایم نمیکند و سوال و جواب نمیشوم.
انتهای راه نزدیک دیواره شهرک، چند مرد افغانستانی، بلوکهای سیمانی را روی هم میچینند تا این راه هم بسته شود و هیچکس نتواند از ضلع شمالی رفت و آمد کند. بدون هیچ اعتراض و گلایهای، دور خودشان حصار میکشند. از کنار دو سه ردیف بلوکی که روی هم چیده شده رد میشوم. یک پیرمرد افغان با یک تابلوی توقف در دست روی صندلی پلاستیکی کهنهای نشسته است. چیزی نمیپرسد و راحت رد میشوم.
زمین خاکی و نامسطح و سنگلاخی است. بعد از ورودی، سمت راست، دور یک تکه از زمین فنس کشیده شده و داخل محوطهاش چند کانکس و چادری قرار دارد. تابلوی سر در آن نشان میدهد متعلق به «یونیسف» و تأسیس شده در سال … است.
این شهرک ابتدا کوچکتر از اینها بوده و زیر دو هزار نفر جمعیت داشته است اما به مرور تعداد خانهها بیشتر شده چون کم کم تعداد مهاجران زیاد شده و حالا میگویند حدود ۸ هزار نفر در این اردوگاه زندگی میکنند. پشت محوطه کانکسها هم تابلوی دیگری زدهاند: «مرکز توانمندسازی سازی روانی اجتماعی کودک و نوجوان، کلیه خدمات رایگان است؛ تأسیس ۱۴۰۲.»
کنار این فضای فنس کشیده شده، یک زمین بازی است که حال و روز مناسبی ندارد. کمی آن طرفتر یک سوله بزرگ که نانوایی است و از یک دریچه نان میفروشد. جستجوهایم نشان میدهد این نانوایی به همراه یک فروشگاه سال ۹۲ افتتاح شده است، زمانی که مهمانشهر، میزبان حدود دو هزار و هشتصد مهاجر افغانستانی بود. همان زمان اعلام میشود که هیچ مهاجری حق ندارد در این شهرک، مغازه راهاندازی کند و کسب و کار راه بیندازد؛ چراکه این منطقه فقط برای سکونت است.
از همان ابتدای ورودی انگار از مرز ایران گذشته و پا به یکی از شهرهای افغانستان گذاشتهام. لباس محلی مردان، پوشش زنان، پوشش رنگارنگ دختربچهها، دوچرخههای قدیمی، فرغونهایی که با آن دبه آب جابجا میکنند، خانههای یک طبقه، درهای زنگزده یا رنگ نشده و دیوارهایی که با حداقل مصالح و ملات ساخته شدهاند و با یک لگد فرو میریزند.
جایی نداریم برویم
زبالهها سر کوچهها روی هم تلنبار شده و به نظر میرسد چند روزی است جمعآوری نشدهاند. توی هر کوچه، تعداد زیادی بچه قد و نیمقد بازی میکنند و به زمین و آسمان میپرند. شنیده بودم که افغانها یکی از جوانترین ملتها هستند و میانگین سنی آنها در سالها اخیر زیر سی سال بوده است.
تعداد زیاد کودکان این شنیده را تصدیق میکند. با چند نفرشان حرف میزنم. خیلیهایشان در همین شهرک به دنیا آمدهاند و تمام تصورشان از جهان اطراف همین کوچههای افغانآباد است. اغلبشان هرگز به افغانستان نرفتهاند و جز یک نام و لهجه موروثی، چیزی از وطن خود نمیشناسند. هویتشان با مهمانشهر گره خورده است و آن قدر از تلخیها و سختیهای افغانستان شنیدهاند که رغبتی به بازگشت ندارند.
از تکتک کودکانی که همکلامشان میشوم سوال میکنم: «دوست داری به افغانستان بروی؟» جوابهایشان منفی است. پسرک حدوداً ده سالهای میگوید: «من حتی پدرم هم همینجا به دنیا آمده، جایی نداریم برویم.»
اینجا «گودال» است؟
در خیابان اصلی حدوداً هر سی متر یک گعده مردانه روی زمین یا دم در خانهها نشستهاند و گپ میزنند. روی دیوار یکی از خانهها، علامت خاصی کشیده شده است. علامت متعلق به «چوکور» یا «گودال» است، سریال ترکیهای که ماجرای محلهای را به تصویر میکشد که با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکند و گرچه اهالی آن هر از گاهی دچار خطا میشوند، اما به ارزشهای اخلاقی و جوانمردی پایبند هستند و اگر کسی این ارزشها را زیر پا بگذارد، او را از محله اخراج میکنند، حتی اگر اهل خانواده مهمی باشد.
در مهمانشهر هم مثل میبد مرد بیکاری نیست؛ اکثراً کارگر هستند و در کارخانههای اطراف، کارهای سنگین را انجام میدهند. ملک و زمین ندارند و داراییشان هرچه باشد در حسابهای بانکی خاک میخورد و دستخوش تورم میشود. مهاجران غیرمجاز که حساب بانکی هم ندارند، کارشان با پول نقد سختتر است.
میان گعدههایشان جایی برای خودم باز میکنم. «ذبیحالله» مرد سی و چند سالهای میگوید همین جا به دنیا آمده و هرگز به افغانستان نرفته است. میگوید: «وضع کار خوب است؛ البته اگر بگذارند کار کنیم.» یک کاور به تن دارد که رویش اسم یکی از کارخانههای میبد را نوشته است. پیرمردی که کنارش نشسته نامش «عبدالله» است. او هم زمانی که جوانی بیست و چند ساله بوده، ترک وطن کرده و ۴۴ سال است که در همین شهرک زندگی میکند.
از تجمعات مردم میبد پشت دیوارهای شهرک میپرسم. اعتراضی به مردم ندارند، گرچه ناراحتاند اما باور دارند که قضیه حل میشود. مدام یادآوری میکنند که پلیس و دولت امنیت را برقرار کرده و سعی کرده مردم میبد را آرام کند. امید دارند که خطای دیگری به پای آنها نوشته نشود.
فالِ من برای تو
اطراف خیابان اصلی را یک دور کامل چرخیدهام. اینجا، جوانتر ها اغلب دست از لباس محلیشان کشیدهاند اما «سید احمد» مثل اغلب سن و سالداران مهمانشهر، «پیراهن و تنبان» به تن دارد. بعضی خانهها، مصالح بهتر و زیباتری دارند و بعضی دیگر سرسری ساخته شدهاند. از نظر امنیت و آرامش، داخل مهمانشهر با بیرون آن تفاوتی برایم ندارد. کسانی که در این چند ساعت همصحبتشان شدهام، متوجه شدهاند که غریبهام و کسی را نمیشناسم، اما بدون استثنا محترمانه و صمیمی برخورد میکنند و دعوت میکنند تا در مهمانشهر، مهمانشان باشم.
از جلوی یک مدرسه دخترانه رد میشوم. اینطور که شنیدهام اوضاع تحصیل در این شهرک بد نیست، مدرسه ابتدایی و دبیرستان دارد و بچهها هم برای تحصیل اشتیاق زیادی دارند. کمی جلوتر قسمتی از شهرک با دیواری کوتاه جدا شده و روی سر در ساختمانش نوشتهاند: «پایگاه بهداشت مهمانشهر مهاجر میبد» که زیر نظر مرکز بهداشت شهرستان میبد است. درست مقابل این مرکز سر یک کوچه، بچهها وسطی بازی میکنند. میخواهم عکس بگیرم که «ستاره» از میان جمع ۱۰، ۱۵ نفرهشان اعتراض میکند: «چرا عکسمان را میگیری؟»
بچهها سمت من برمیگردند. جلو میروم و خودم را معرفی میکنم: «خیلی قشنگ بازی میکردید؛ یاد بچگیهای خودم و دوستانم افتادم، خواستم عکستان را داشته باشم.» دروغ هم نگفته بودم. از خرماهایی که خریده بودم تعارفشان میکنم: «بلد هستید صلوات بفرستید؟» اخمهای ستاره باز میشود. چند نفری صلوات فرستادند: «اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.» از شنیدن «و عجل فرجهم» تعجب میکنم اما از مذهبشان چیزی نمیپرسم. اکثر اهالی مهمانشهر اهل تسنن هستند؛ اما علاقمند به اهل بیت. از یکی از اهالی میبد شنیده بودم که مهاجرهای زیادی شبهای محرم برای عزاداری به حسینیهها میآیند.
«با ما وسطی بازی میکنی؟» انگار منتظر یک تعارفشان بودم. دعوت «فاخته» دختر ۱۱ ساله را رد نمیکنم. کنار دیوار میایستم و توپ راهراه را به سمت بچههای افغانآباد هدف میگیرم. جمعیتشان بیشتر میشود. یکی یکی از بازی بیرون میروند. «اسما» میگوید: «نوبت شماست.» بعد از یکی دو دقیقه، من هم توپ میخورم و باید از بازی بیرون بروم. ستاره جلو میآید و دستم را میگیرد که در بازی بمانم: «من یک فال داشتم. میدهمش به شما. توی بازی بمانید.» منظورش همان «بُل» در بازی وسطی است که یک جان اضافه محسوب میشود. حالا جمع بچهها بیست نفر را رد کرده است.
اگر بفهمند خبرنگارم…
ده دقیقه بعد میخواهم یک عکس یادگاری بگیرم و خداحافظی کنم که یکی از دخترها با برادر کوچکترش میآید: «داداش من خرما نخورد…» ظرف خرما را دوباره مقابلشان میگیرم. حالا که صمیمی شدهایم، بدون خجالت و با لبخندهای پهنی خرما برمیدارند و تشکر میکنند.
مردی از پشت سرم با لحن تند و عصبانی میگوید: «چه کار میکنی؟» میگویم: «خرما تعارف میکنم. بفرمائید شما هم بردارید.» ایرانی است. لحناش تندتر میشود: «به چه حقی؟ اجازه نداری! بیا ببینم! کی هستی؟ از کجا آمدی؟ اینجا چه کار میکنی؟ بیا تا تکلیفت را معلوم کنم. حق نداری خیرات کنی!» پشت سرش راه میافتم و یواشکی برای بچهها دست تکان میدهم. صورتهایشان مچاله شده اما آنها هم دست تکان میدهند.
همانطور که سرش وارد محوطه مرکز بهداشت میشوم میپرسم: «چیزی شده؟» میگوید: «حالا میفهمیم چیزی شده یا نشده. برای خودش آمده خیرات راه انداخته.» و برای اطمینان چند قدمی خودش را از من عقب میاندازد تا مقابل چشمش باشم، انگار مچ مجرمی را گرفته باشد. توضیح میدهم: «آمدم افغانآباد را ببینم.» عصبانیتر میشود و با دست اشاره میکند: «بنشین تا بیاییم تکلیفت را روشن کنیم.» یک دقیقه بعد مرد حدوداً سی و پنج سالهای میآید و سوال و جوابم میکند. مطمئن نبودم اگر بفهمد خبرنگارم راحتم بگذارد؛ اما چارهای نیست. برمیگردد: «خب! چرا از اول نمیگویی خبرنگار هستی؟ دنبال چه میگردی؟ چه میخواهی بنویسی؟»
توضیح میدهم و نشانی خبرگزاری و گزارشهای پی در پی درباره مهاجران را میدهم: «این سوژه هم ادامه همان است. آمدم ببینم چه خبر است. همین.»
درگیریها سابقه ندارد
نیم ساعتی است داخل دفتر اتباع نشستهام. نفر اول که برخورد تندی کرده بود، عذرخواهی میکند: «حق بدهید! الان شرایط عادی نیست. باید مواظب باشیم. کار خطرناکی کردید آمدید اینجا.» حرفش را رد میکنم: «من خطر و ناامنی ندیدم، خیلی راحت با مردم اینجا حرف زدم». اما مرد معتقد است بعد از قتل امیررضا آقایی، شرایط عادی نیست. درباره قاتل میپرسم. میگوید: «جوان آرامی بود. بچه بدی نبود. نمیدانم چرا این کار را کرد. چند ماهی بود با مقتول دعوا داشتند که متأسفانه کار به اینجا کشید.»
از یکی از اهالی افغانآباد هم شنیده بودم که قاتل و مقتول مدتها با هم کشمکش داشتهاند. ادعای او این بود که مقتول سابقه تهدید و درگیری داشته است. خانواده رحیمی تلفنهایم را جواب نمیدهند و به خانواده مرحوم آقایی هم دسترسی ندارم. میگویم: «راهی برای صحتسنجی این حرفها نیست؟ یک آدم مطلعی؟ یک معتمدی…»
انگار میخواهد رفتار تندش را جبران کند: «الان هماهنگ میکنم پنج شش نفر از افراد معتمد افغانآباد بیایند، سوالهایتان را بپرسید.» چند بار زنگ میزند و چند نفر را دعوت میکند. میگوید: «اطلاعات خوبی میدهند.» یک ساعت منتظر میمانم.
در این فرصت برایم میگوید که گرچه یک سال است اینجا مسؤولیت گرفته اما میداند چنین درگیریهایی در این منطقه بیسابقه است. صلح و همزیستی میان مهاجران و مردم میبد را با مصداقهای متنوعی شرح میدهد و حسرت میخورد از اینکه یک نفر با ارتکاب جرم، امنیت این همه آدم را به خطر میاندازد. باور دارد که مردم افغانآباد آرام و امیناند و دردسر درست نمیکنند و امید دارد که این ماجرا به زودی تمام میشود.
ما با هم برادریم
سر و صورتش سفید شده، لباس افغانستانی پوشیده است. قرار بود با چند نفر دیگر از اهالی قدیمی افغانآباد بیاید اما حالا، تنها روبروی من نشسته است؛ کمی معذب. ۱۵ سال است در همین اردوگاه زندگی میکند. تحصیلکرده دانشگاه کابل است و اینجا پروندههای قتل مهاجران افغانستانی را پیگیری میکند، میشود گفت وکالتشان را بر عهده میگیرد. اصالتاً اهل «فراه» است. «هرات»، «فراه» و «نیمروز» سه ولایت افغانستان هستند که به ترتیب از شمال به جنوب به ایران چسبیدهاند. فراه به بیرجند در خراسان جنوبی نزدیک است.
زمانی که سید احمد ولایت خود را ترک کرد، شش سال از حمله نظامی ایالات متحده آمریکا به کشورش میگذشت؛ همان سالهای که آمریکا فشار خود را بر خاورمیانه گسترش میداد. کسی چه میداند؛ شاید وقتی سید احمد وطن را رها کرده گمان میکرد یکی دو سال دیگر این اوضاع تمام خواهد شد و به خانه برمیگردد، خبر نداشت آمریکا ۱۵ سال دیگر در کشورش لنگر خواهد انداخت و بعد از آنکه ۷۸۱ هزار سرباز را به جان مردمش انداخت و بیش از ۳۱۲ هزار نفر را خواهد کشت، دست آخر هم حکومت را به طالبان واگذار خواهد کرد.
میگوید: «مردم میبد صد در صد مهماننواز هستند. این سالها که اینجا بودهام بین مهاجران افغانی و مردم میبد واقعاً برادری واقعی برقرار بوده و مشکلی نداشتهایم. ما بیرون شهرک نرفتیم، فقط داخل بودیم و دیدیم که مسؤولان استان یزد، خدا خیرشان بدهد، مدت ده روز اخیر را با نیروهایشان اینجا حضور داشتهاند. الحمدلله هیچ اتفاقی نیفتاد و حتی کوچکترین سنگی هم انداخته نشد.» میپرسم: «پس در این مدت که فضا ملتهب بود، دچار مشکل نشدید؟» بلافاصله جواب میدهد: «اصلا! چنین چیزهای سابقه نداشته است. ما به هم اعتماد داشتیم. مردم میبد مسافرت که میرفتند کلید خانه و ملک خود را به مهاجران میدادند و یک ماه بعد برمیگشتند…»
تازه یخش آب شده که از بیرون صدایش میکنند: «کسی کارتان دارد.» یکی دو دقیقه بعد برمیگردد. از اعتراضات مردم میبد میپرسم؛ میگوید: «شنیدیم که مردم شکایت داشتند؛ اما شما اجازه بدهید چهار پنج نفر دیگر از بزرگان هم باشند و هماهنگ کنیم و روز دیگری در این باره حرف بزنیم. الان به من اشاره میکنند که تو بیا چون یک مشکل دیگر خانوادهای پیش آمده که باید آنجا باشم.»
آن یکی دو دقیقهای که بیرون رفت، کار خودش را کرد. منتظر نمیماند و بلافاصله از جایش بلند میشود. میگویم: «اما من خیلی منتظرتان بودم و امروز هم برمیگردم.» تکرار میکند: «باید بروم» و این را طوری میگوید که میفهمم حتی اگر بخواهد هم نمیتواند بیشتر حرف بزند.
برای خداحافظی میگوید: «خلاصه بگویم؛ از محبتهای جمهوری اسلامی به مهاجران یک جهان تشکر میکنیم. با برادران میبدی خود هیچ مشکلی نداریم. مردم میبد برادر ما بودند و هستند. آن جوان اشتباه بزرگی کرده و ما قلباً به خانواده میبدی که جوان از دست دادهاند تسلیت میگوئیم و حاضر هستیم در آینده هر خدمتی داشته باشند برای آنها انجام دهیم.» و میرود.
آتشی برای جنگ داخلی
وقتی وارد شهرک میشدم چند ردیف بلوک را در راه روی هم چیده بودند؛ حالا موقع بیرون رفتن، دیوار تا نیمه بالا آمده و کاملاً مسیر را مسدود کرده است.
سراغ یکی از چهرههای فرهیخته شهر میروم، تا درباره آنچه دیدهام از او هم سوال کنم. «حسن زارعی محمودآبادی» در دانشگاه میبد تدریس میکند و یک کارشناس سیاسی است که سالها با گروههای مختلف مردم در ارتباط بوده و آنها را از نزدیک میشناسد. او میگوید: «اینجا شهری صنعتی است و نیروی کار غیر تحصیل کرده نیاز دارد. وقتی شما وارد پارکهای میبد میشوی میبینی تعداد انگشت شماری از آنها از اهالی بومی هستند و بیشتر لهجه غیر میبدی به گوشتان میخورد؛ حتی لهجه عربی هم خیلی زیاد است. چند سال اخیر مهاجرت افغانستانیها و حتی ایرانیها از سایر شهرهای ایران هم به میبد افزایش یافته و از خوزستان و کرمان و سیستان گرفته تا آبادان و خرمشهر به اینجا آمدند.»
زارعی معتقد است: «یزدیها، میبدیها، اردکانیها و… زندگی آرامی میخواهند. اینکه همه با هم زندگی کنند کمک یار هم باشند. اگر همسایه آنها چیزی نداشته باشد به او میدهند. صاحب خانه ببیند مستأجر پول اجاره نداشته باشد، ملکش را با قیمت پایینتر اجاره میدهد. این موارد وجود دارد ولی از نظر زمانی هر چه جلوتر آمدهایم این موارد به خصوص اجاره دادن با قیمت پایین، کمتر شده است. اینها هم به خاطر شرایط اقتصادی است.»
او تأیید میکند که مهماننوازی مردم میبد یکی از دلایل مهاجرپذیر بودن این شهر است و ادامه میدهد: «مردم میبد اهل خشونت و دزدی نیستند که مهاجران را اذیت کنند تا زودتر بروند. کم کم آرامش برمیگردد. حتی اگر کسی از بالا ساختمان هم پایین میافتاد ناراحت میشدند؛ الان که دیگر جوانی در درگیری کشته شده و طبیعی است که همه ناراحت شوند. هنوز هیجاناتی وجود دارد. فقط کافی است کسی هیزم روی آتش نریزد و مردم را تحریک نکند.»
به عقیده او کسانی که عزم کردهاند کشور را تجزیه کرده و برای مردم مشکلاتی درست کنند و یا به حکومت ضربهای بزنند؛ میخواهند به واسطه این موضوع، آتش در ایران بیاندازند تا جنگ داخلی رخ دهد.
حساب برادریمان جداست
ساعت حوالی ۹ شب در خیابانهای میبد میچرخم. صدای ضرب یادم میاندازد میبد شهر زورخانهها است. ۱۷ زورخانه دارد و هزار ورزشکار باستانی. به صدا نزدیک میشوم. پاورچین از در چوبی وارد میشوم و از اولین نفر سوال میکنم: «من میتوانم بیایم داخل؟» با مهماننوازی در بعدی را برایم باز میکند.
در زورخانه صد ساله «مالک اشتر» دو مرشد، عرق روی پیشانیشان نشسته و شعر محبوبم از سعدی را میخوانند: «ای سرو خوشبالای من، ای دلبر رعنای من، لعل لبت حلوای من، از من چرا رنجیدهای؟» مینشینم به تماشا. از نوجوان شانزده ساله تا کهنهمرد شصت ساله توی گود، میچرخند و بعد از گرم کردن، میلهای زورخانه را بالا و پایین میبرند.
زورخانه کوچکی که اتفاقی واردش شدهام، قدیمیترین زورخانه میبد است. روی دیوارها پر از عکسهای قدیمی است. مرشد آن قدر گوشنواز شعرهای حافظ و سعدی را میخواند که خدا خدا میکنم خیلی دیر نرسیده باشم. یک ساعتی محو ورزش باستانی ایرانیام که آن را به جوانمردی و با نامهایی مثل «پوریای ولی» میشناسیم. ورزشکارانی که از امیرالمومنین درس اخلاق و برادری میگیرند.
اجرایشان که تمام میشود، به ترتیب سن از بزرگ به کوچک، خاک گود را میبوسند و بالا میآیند. جوانی که میاندار خوبی بود جلو میآید: «خیلی خوش آمدید.» میگویم که خبرنگارم و اتفاقی گذرم به زورخانهشان افتاده است.
چند دقیقهای از اتفاقات میبد حرف میزنیم. میگویم: «شنیده بودم، میبد شهر زورخانهها و جوانمردان است.» تأیید میکند: «همین طور است. البته این روزها زورخانهها کمی با آنچه تصور میکنید فرق کرده و رقابتهای خودش را دارد. تعریف از خود نباشد اما میبد مردم مهربان و جوانمردی دارد. این ماجرا تمام میشود. ما سالها با مهاجران زندگی کردهایم؛ همکار و همسایه و همصحبت و همسفره بودهایم. آن قاتل به جزای جرم خودش میرسد؛ اما حساب برادری ما از این ماجرا جداست.»