مجله نماوا:
اولین فیلم آرش لاهوتی، روزهای نارنجی از جمله فیلم اولهای کنجکاوی برانگیز سال گذشته بود. فیلمی که موضوعاش که درباره کارگران فصلی مهاجر در مناطق شمال کشور عنوان شد، جالب بهنظر میرسید. تیم بازیگری فیلم، خصوصا حضور هدیه تهرانی و علی مصفا کنار یکدیگر هم از جمله دلایلی بود که تماشاگر را مشتاق تماشای این فیلم اول میکرد. ضمن اینکه با گذشت زمان، حضور روزهای نارنجی در فستیوال های بین المللی بر میل به تماشای آن افزود.
این روزها روزهای نارنجی به شکل آنلاین در پلتفرمهایی مانند نماوا به اکران درآمده است و فرصت تماشایش مهیا شده است. فیلمی که اگر بدون انتظار به سراغش بروید، بیشتر از تماشایش لذت خواهید برد. چراکه به هرحال حضور بازیگرانی مانند تهرانی و مصفا در فیلم و شنیده شدن نام آن در جشنوارهها انتظاری پیشداورانه را نسبت به فیلم بهوجود میآورد و اگر فیلم اول هم باشد حتی این انتظارها بار مضاعفی پیدا میکنند و تماشاگر بهدنبال یک فیلم نبوغآمیز میگردد. اما اگر با چنین پیش زمینهای به تماشای فیلم اول لاهوتی بنشینید، آن چنان که باید با فیلم ارتباط برقرار نخواهید کرد.
چراکه روزهای نارنجی در وهله اول یک فیلم بیادعاست و این اتفاقا نکته مثبتی درباره آن بهحساب میآید. خصوصا در شرایطی که فیلمهای فیلمسازان جوان و فیلم اولی در سالهای اخیر عموما آثاری پرمدعا بودند که ادعا و قلدربازی سازندگانشان سربه فلک کشیده اما خود فیلمها آثاری سطحی و پوچ از آب درآمدهاند و تنها یک طبل توخالی بودهاند. نمونه این فیلم اولها را در چندسال گذشته میتوانید بهوفور پیدا کنید، از مسخره باز که گل سرسبدشان است بگیرید تا جان دار، معکوس و فیلمهای کمتر دیده شدهای مانند سونامی.
همچنین بخوانید:
بررسی فیلم روزهای نارنجی – مصائب دختر پرتقالی
تواضع فراموش شده
این فیلمهای به اصطلاح اول با بهرهگیری از حرفهایترین عوامل در پشت و جلوی دوربین، چنان همهچیز را برای کارگردان جوان «هلو برو تو گلو» میکند که اصلا کار به بروز خلاقیت و بهخرج داد جسارت و نوگرایی نمیکشد. درحالیکه پیشتر فیلم اولیها دقیقا بهواسطه همین جسارت خلاقانه و ارائه کاری حرفهای با عواملی کمترشناخته شده بود، که جایگاه و اعتبار کسب میکردند.
آرش لاهوتی هم هرچند در انتخاب عوامل خود و خصوصا بازیگران کاملا محافظه کارانه عمل کرده تا ضعفهای احتمالیاش پشت اسامی و نامهای بزرگ و قدر مخفی بماند، اما حداقل توانسته فیلمی بسازد که ادعای بیخودی از هر پلانش نبارد و تماشاگر مدام در طول تماشای فیلم از اینکه حس میکند، فیلمساز زیادی خودش و فیلمش را جدی گرفته، آزرده خاطر نشود.
او سعی کرده داستان خود را روان و بدون دخالتهای بیجایی که قدرتنمایی میکنند و میخواهند دانش، تبحر یا تجربه فیلمساز را به رخ تماشاگر بکشند، تعریف کند و این باعث شده فیلم روزهای نارنجی حداقل روایتی سرراست و بیسکته داشته باشد، روایتی که داستان قهرمان فیلم با بازی هدیه تهرانی را با ریتم و ضرباهنگی یکدست پیش میبرد و در این میان از اضافهکاریهای تکنیکی و بصری که معمولا فیلمسازان فیلم اولی مورد استفاده قرار میدهند تا انرژی ذوق زدگی و شیفتگیشان نسبت به فیلم اول خود را تخلیه کنند، خبری نیست.
شمال فتوژنیک
روزهای نارنجی موضوع جالبی را دستمایه خود قرار داده که در سینمای ایران کمتر به آن پرداخته شده است. زنانی که در مناطق شمالی کارگران فصلی هستند و در فصل چیدن مرکبات به کار گرفته میشوند. فیلم در خرده داستانهای خود بیانگر مشکلاتی است که آنها در زندگی خود با آن دست و پنجه نرم میکنند و سختیهایی که هرکدام دارند و آنها را وادار کرده تا از شهرها و روستاها در فصل چیدن مرکبات به باغات بیایند و در ازای حقوقی ناچیز و نامطمئن، شرایط سخت زیستی را بهجان بخرند تا بتوانند خرج زندگی خود را دربیاورند.
هرچند که قهرمان فیلم یک کارگر فصلی نیست و حالا مسئولیت تحویل بارها را به عهده میگیرد و خودش مسئول هماهنگی و استخدام کارگردان فصلی است، اما در جوانی نه تنها تجربه کار کردن به عنوان یک کارگر را داشته که در این راه مادرانگی و بخش پررنگی از وجودش را هم فدا کرده است.
فیلم هرچند با قهرمان خود جلو میرود و دغدغههای او را بهعنوان خط اصلی داستانش تعریف میکند اما همواره امورات و مسائل کارگردان فصلی را هم مدنظر دارد و اتفاقا اینکه بهشکل مستقیم به معضلات کارگران نمیپردازد و با یک واسطه (یعنی قهرمان) زندگی آنان را به نمایش درمیآورد، باعث شده تا بهدام سیاهنمایی نیفتد و نگاه واقعبینانهتر و چندجانبهای بهدست دهد.
اگر روزهای نارنجی اختصاصا داستان یک کارگر فصلی (هرکدام از شخصیتهای فرعی) را دستمایه قرار میداد با فیلمی روبهرو بودیم که شبیه به عموم فیلمهای اجتماعی فقط غرولند میکردند و دریچه امید را بر نجات و رهایی شخصیتها میبستند.
حالا اما با فیلمی طرف هستیم که از پس بیان مشکلات این زنان برمیآید، در عین اینکه آنان را شخصیتهایی ترحمبرانگیز و طفلکی به تصویر نمیکشد. اتفاقا هرکدام (دخترک ۱۷ سالهای که با نوزادش برای کار آمده، دختر جوان دیگری که در دام عشق و اعتیاد افتاده، زنی که درگیر رابطهای غیراخلاقی است و…) با همه تقلایی که برای گذران زندگی میکنند اما بیدست و پا و تسلیم شرایط نیستند و در بزنگاههای حساس، مستقل و آزادانه تصمیمهایی میگیرند که مطابق انتظار تماشاگر و منطق معیوب اما جاافتاده سینمای ملودراماتیک ایران نیست و هرچند شاید به نفعشان نباشد یا زندگیشان را بیش از پیش متزلزل کند اما واقعی است و تناقضاتی از شخصیتها را عیان میکند که به کمک روایت سینمایی فیلم میآیند.
آنها دست به انتخابهایی چالشبرانگیز میزنند که فرای جریان مدشده و همشکلی که در فیلمهای اجتماعی سینمای ایران یافت میشود و سعی دارد همه تناقضات را یکسره و تکلیفشان را روشن کند، به آنان مجال بروز میدهد و حتی با خارج شدن هرکدام از این زنان کارگر از چرخه روایت یا جغرافیای فیلم، این دوگانگیها را در دهن تماشاگر باقی میگذارد و پاسخ زورکی و تحمیلشدهای بر آنان نمیبندد.
خون منجمدشده
اما بزرگترین مشکل روزهای نارنجی را هم باید در شخصیتپردازیاش جست. خصوصا در قهرمان فیلم. زنی کار راه بنداز با خلق و خویی که به اصطلاح غلط اما مرسوم «مردانه» است. در همان نیمه اول فیلم، نشان دادن او در میان جمعیت مردان شهرستانی و روستایی بهخوبی بر این وجهه تاکید میکند. خصوصا که مردان همکار و همشهری او مدام در حال تحقیر و انکارش هستند اما این زن قوی حتی خم به ابرویش هم نمیآورد و اصلا حرفها و تحقیرهای اطرافیان را جدی نمیگیرد.
هرچند که گذشتهاش و حضور در همین محیطهای مردانه و تلاش برای اینکه جای پایش را محکم کند و به جنسیت خود نبازد، از او زنی سفت و سخت، جدی، سردمزاج و بداخلاق ساخته و این اقتضای شخصیت پردازی و پیشروی درام است، اما تماشاگر را از او دور میکند و بهندرت اجازه همذات پنداری با زن را به او میدهد.
بهعبارت دیگر فیلمساز نتوانسته میان سردی و بدخلقی قهرمان و گیرایی و جذابیتش برای تماشاگر تناسبی که باید را بهوجود بیاورد و همین باعث میشود او همانطور که اطرافیانش (از کارگران و همصنفیها گرفته تا همسرش) را پس میزند، تماشاگر را هم از خود دور کند و اجازه ندهد که به او نزدیک شود و بابت همه بدخلقیهایش بهش حق دهد.
این بدخلقی و سردمزاجی هرچند ویژگی اصلی کاراکتر است، کاملا هم بهجاست و میزان تاکید کارگردان بر آن برای اینکه تماشاگر شناخت کاملی از او بهدست دهد، هم قابل درک است اما برای همراه کردن تماشاگر با قهرمان در نزاع بزرگ طبقاتی و جنسیتی که فیلمساز در داستانش طراحی کرده کافی نیست. تماشاگر هیچ بهانه و دستاویزی ندارد تا با قهرمان همسو و همراه شود (هدیه تهرانی بودن او کافی نیست!) و در بعضی از لحظات فیلم خصوصا، سکانسهایی که در خانه و زندگی شخصی او میگذرند، حتی این بدخلقی و غر زدن بیش از حد قهرمان، تماشاگر را کلافه هم میکند. همیشه بدخلقترین و سردمزاجترین شخصیتها هم جنبهای هوسبرانگیز و گیرا برای تماشاگران داشتهاند و قهرمانان این چنینی با همه نیروی دافعه برانگیز خود، اما کشش و جذابیتی توامان هم برای تماشاگر ایجاد کردهاند. این کشش و گیرایی، بزرگترین فقدان شخصیت و جدیترین نقطه ضعف فیلم است که مادام تماشاگر را از نزدیک شدن و خو گرفتن به فیلم نهی میکند.