مجله نماوا، حمیدرضا گرشاسبی
روی پل که اتوبان هم به حساب میآید، پیرمردی توان گذشتن از اتوبان را ندارد. نه این که خیلی شلوغ باشد. اما ترسش سبب خنده دیگری است. خب از همین اول برایمان معلوم میکنند که این آقای جوان که خوشپوش هم هست، یک طوریش می شود. چرا؟ چون به ناتوانی دیگران به راحتی میخندد. او خندهداری این موقعیت را به شکل تلفنی/موبایلی به دوستش گزارش میدهد. ماشینش هم روی همان پل توقف کرده. داخل ماشین زنی است که او نیز به شکل پیامکی/موبایلی چیزهایی را با دوستش درمیان میگذارد. و نکته این که بین پیامها به کلماتی مشابه میرسیم؛ هم خنده و هم نگرانی. بیرون ماشین هم با همین حس و حال روبرو هستیم. پیرمرد نگران است و جوان میخندد. داخل ماشین سلما احساس نگرانی دارد و دوستش احساس خنده. این طوری هر دو نفرشان – زن و مرد جوان که آدمهای اصلی هستند – در موقعیتی یکسان قرار میگیرند و هم لِول میشوند. این دو کلمه «نگرانی» و «خنده» را پیش خودمان نگه داریم که احتمالا بعدتر بیشتر با آنها کار داریم و به سراغشان خواهیم رفت.
فیلم لتیان داستانی است که بین این دو واژه قرار دارد چرا که وقتی میخواهی فیلمی مطلق درباره رابطههای انسانی بسازی، این دو واژه – این دو حس و حال – بیشتر از همه واژهها پیش روی آدم قرار میگیرد. و فیلم لتیان به خوبی از این دو سرمایه داستانی و رمانس بهره میبرد و آن دو را در شکلهای درستشان بروز میدهد. یکسانی موقعیتی این زوج وقتی کنار هم در ماشین هستند، یک بار دیگر نیز تکرار میشود. گویا فیلمساز بدش نمیآید روی جایگاههای مشابه روانی/شخصیتی آن دو تاکید کند. زن از روی لباس مرد نخی را برمیدارد و آن را زمین میاندازد و مرد هم دستی به جلوی داشبورد ماشین میکشد و گرد و خاک را از آن میروبد. میشود حس کرد که قرار است فیلمساز قضاوتی یکسان در مورد هر دو داشته باشد و یکی را به دیگری ترجیح ندهد و پایههای ترازویش را در یک خط نگه دارد. نه زن پایینتر است و نه مرد بالاتر و برعکس. بهترین کلمهاش را قبلا گفتم: هم لِول هستند. این هم لِولی وقتی جذاب است و برای خودش باری به فیلم «لتیان» اضافه میکند که میفهمیم قرار است آزمونی برگزار شود. یک کنکور اساسی در مورد رابطههای زن و شوهری و پیشا زن و شوهری که حسابی نمره منفی دارد و باید خیلی مراقب بود چهطور تست بزنیم تا مقبول بیفتیم. این زن و مرد نیز خیلی سعی میکنند مقبول هم بیفتند. البته برای اینکه ببینیم قبول میشوند باید تا سد لتیان برویم و شاسی بلندهایمان را گازپُر کنیم. اما عجیبتر این که یکی از آدمهای فیلم از این ناله دارد که زوج مذکور به دلیل همتراز نبودن به خاک سیاه مینشینند و اوست که با زن هم سطح است، اما گویا دورهاش گذشته. حالا هم همه جوشش از همین ناسطحی آنهاست.
لتیان این طوری است که زوجی که هنوز عقدی نبستهاند با دوستانشان به ویلایی در لواسانات میروند اما نگرانی زن این است که بین آنها شوهر سابقش نیز هست که آمده بگوید هنوز دوستش دارد. و زن در سراسر سفرش در التهاب است.
«لتیان» اما آن چنان هم داستانی نیست. رابطههایشان بالا و پایین زیاد دارد، اما خود داستان نشیب و فراز کم دارد. در عوض تعلیق و نقطههای داستان از طریق جنگ و جدل دیالوگی پیش میرود. به زندگیهای خودمان هم که نگاه کنیم همینطور است. همه جنگ و جدل های مان از طریق دیالوگ جلو میرود. در واقع با کلمه همدیگر را می دَریم و پاره میکنیم. به خاطر همین «لتیان» در خط دیالوگ، خیلی قشنگ و حسابشده عمل میکند. دیالوگ ها در حالی که هیجانآمیز هستند، لحظهای هم میایستند و لاین عوض میکنند. چیزی در پی چیزی نمیآید.آشفتگیِ ذهن شخصیتها به درستی در دیالوگها نفوذ کرده است. دیالوگها پرش دارند و در دقیقهای کوتاه چندین چیز را پیش میکشند. مثال میآورم از همان سکانس اولیه فیلم که فقط زن و مرد حضور دارند و مثلا با هم حرف میزنند، اما حرفی هم نمیزنند.
مرد: امید کیه؟
زن: بچه خواهر یاسی یه. از کانادا اومده. نگران نباش.
مرد: عجیب غریب شد یهو.
زن: کُتت کو؟
مرد: سرد نیست که.
زن: من دلم میخواد کت بپوشی. (زن شروع میکند به آرایش کردن و به آینه ماشین نگاه میکند. مرد به سمت زن برمیگردد) تخته سیاه اونوره! الان ول نمیکنی نه؟ گفتم پاشو کتت رو بپوش.
مرد: چشم.
زن: زهر مار.
مرد: سلما من یه جوری عاشقتم که اگه ولم کنی…
زن: حالا کی خواست ولت کنه؟!
مرد: اونجا چند تا اتاق دارن؟
زن: به اتاق نیست.
مرد: پس به چیه؟ ما کم توفیقیم؟
زن: تو که مثلا سنتی بودی.
مرد: ای لعنت بر من.
زن: حالت بدهها.
مرد: آره با دوستام میخوام برم تایلند.
زن: کدوم دوستات؟ من که دوستی ندیدم. یه دونه سیناست که اونم یه بارم نیاوردی ما ببینیمش.
مرد: شوخی کردم.
این دیالوگها مدخل خوبی برای وارد شدن به دنیای «لتیان» و آدمهایش است. همینطور که خود دیالوگها پررمز و رازاند، همین طور هم رابطهشان آنقدری رازآمیز است که باید تا «لتیان» همراهشان شویم تا کدهای رابطهشان را بشکنیم و ببینیم کجای این رابطه نقص دارد و چرا صلح و سازش بینشان اتفاق نمیافتد. البته تا سد راه زیادی نیست و زود دستگیرمان میشود که چه مرگشان است. پیش که میرویم پیدا میشود چگونه است که رابطههایی در عین قطع فیزیکی هنوز رابطه باقی ماندهاند و رسوبشان در زندگی حال جاری است. انگار که هیچگاه این گذشته – این گذشته لعنتی – تمامی ندارد و نمیگذارد حال اتفاق بیفتد؛ حالی که باید خوب باشد، اما نیست و گویا آن گذشته بد، حتی از حال خوب هم خوبتر است که از بین نمیرود. برای همین است که آدمها طوری از خودشان و گرایشهایشان حرف میزنند که باید بشنوی و باور نکنی. شاید به این دلیل که خودشان هم نمیدانند و باور ندارند کدام سمت ماجرا ایستادهاند. این طوری است که آدمها مدام به دیگران آدرس غلط میدهند چرا که پیش از آن، به خودشان آدرس غلط میدهند و مسیر را اشتباه میگیرند. و حواسمان هست که دیگران چه راحت در رابطهها شیطنت میکنند و آتش درست میکنند و بعد آب میپاشند و آن را خاموش میکنند و بعدتر وقتی آتش به خاکستر نشست، فوتی میکنند و تراشه چوبهایی میریزند تا آتش را دوباره مهیا کنند. و همه خوب میدانیم که آتش چیزی تماشایی است. فرقی نمیکند این آتشِ رابطههای دوستانمان است؛ حتی نزدیکترین دوستهایمان. ما نیاز داریم که سرگرم شویم.
تماشای فیلم لتیان در نماوا