مجله نماوا، عباس اقلامی
فیلم با سکانسی در حجره فرشفروشی لواسانیِ پدر شروع میشود. فرش، یکی از سنتیترین صنایع دستی ایران در دستان پدر. در مقابل، بلافاصله با صحنهای روبهرو میشویم که نادی دختر جوان خانواده گیتار به دست دارد و ساز میزند. گیتار، یکی از نوترین مظاهر مدرنیسم در دستان دختر.
فیلم لامینور، بن مایهی اصلیاش همین تقابل سنت و مدرنیته و نسل گذشته و نسل حال است. البته از نگاه داریوش مهرجویی. نگاه فیلمسازی که در کارنامهی پربار فیلمهایی که ساخته، یک چیز برجستهتر از هر مفهومی است. او در اغلب فیلمهایش مشغول یک گفتگوی ذهنی با جامعهی خود است. در بیشتر مواقع دغدغهای خاص بوده که او را به ساخت فیلمی تازه واداشته است. این دغدغه گاه کلان است و گاه به قشری خاص باز میگردد.
در فیلم لامینورِ مهرجویی، دغدغه فیلمساز همراه شده با دغدغهی دختران جوانی که دنیای متفاوتی از پدران خود دارند. نادی نماینده این دختران است. دخترانِ سرکوبِ خواستهها. دخترانِ حسرتهای دوران جوانی. دخترانی که در ۱۸ سالگی به خانهی شوهر میروند (مادرِ نادی)، در خانهی شوهر بزرگ میشوند، بدون اینکه شرایط زیست دنیای متعلق به روزگار جوانی و مستقل خود را در اقلیم اجتماعی متفاوتی تجربه کنند.
نادی، عاشق موسیقی است و ساز زدن. پدر مخالف است و در ابراز و پیاده کردن این مخالفتِ خود از هیچ کوششی فروگذار نمیکند. مادر نادی هم به شیوهی مادران سنتی چشم به دهان مرد خانه دوخته و حرف، حرف مرد است. اما این خانواده یک عضو ویژه دارد. پدر بزرگی که خودش اهل دل و ساز است و شعر. او سمت نوهی خودش میایستد، هرچند زورش به پسر ارشدش، دیگر در این سن و سال نرسد!
مهرجویی به نظر میرسد، پدر بزرگ را در فیلمنامهی «لامینور»، نماد دغدغههای خودش و همراهیاش با نسل نادی قرار داده است. نسلی که مهرجویی در سال ۱۳۹۹ و در شرایط اجتماعی به مراتب متفاوتتری از آن روزها که فیلمهای پیشین خود را ساخت، از آنها میگوید. و البته که مهرجویی همیشه در فیلمهایش بیان ویژهای در ارتباط با زنان داشته و این را به گواه زنان فیلمهای پیش از «لامینورِ» مهرجویی میتوان گفت. زنانی جدا مانده از اطرافیان. دور افتاده از جامعه. زیسته با حسرتهای جوانی. عاشق دیکتاتورهای خانگی! زنانی که خودِ حقیقی خودشان را سانسور میکنند یا واداشته میشوند که سانسور کنند تا بشوند باب میل مردانی از جنس لواسانیهای «لامینور». همان قدر خواستنی و زیبا و زنِ زندگی! نادی، جایی به پدر بزرگاش در توصیف فاصلهی عمیق نسلی بین اعضای خانوادهشان میگوید؛ «ما همهمون غریبیم!». همین غریبی و غریبه بودن، همین شناخت نداشتن و تمایلی هم به گفتوگو نداشتن برای به دست آوردن شناخت، به ویژه از سمت آنکه خود را بر حق و درست میداند است که از آدمهای جامعه، افرادی چند شخصیتی ساخته است. از نادی هم دختری بیپناه و بیشنونده. که هرچه تلاش میکند راهی برای زیستن در خانه پیدا نمیکند و به خانهی یک دوست (بیتا) پناه میبرد و روزی هم که با هزار آرزو به خانه باز میگردد باز وادار به بیرون آمدن میشود و این بار دیگر خانهی بیتا را هم انتخاب نمیکند و یک راست به قلب خیابان میزند.
در «لامینور»، مهرجویی با تمهید شکست زمان داستان، تلاشهای نادی برای زیست مسالمتجویانه با پدر و حتی مادر را به تماشاگرش نشان میدهد تا به او بگوید چه شد که نادیها از خانهی پدری بیرون زدند و چرا؟!
نادیِ مهرجویی در «لامینور» اما در الگوی نیاز خود، با زنانِ گذشتهی داستانهای مهرجویی متفاوت است. بیان و داستان فلسفی ندارد. سرراست و بیپرده سخن میگوید. مخالفتش را ابراز میکند، خواه به ثمر برسد و خواه نرسد. اما منفعل نیست. و این تفاوت بزرگ شخصیت اصلی زن در لامینور با برخی شخصیتهای اصلی زن در فیلمهای گذشتهی مهرجویی است که برای دانستن علت این تفاوت، باید به متن جامعهی امروز خودمان رجوع کنیم تا ببینیم دخترانی را که برای دستیابی به خواستههای خود تلاش میکنند و کوتاه نمیآیند و هزینهاش را هم میپردازند.
و داریوش مهرجویی فارغ از جنبههای زیبایی شناختی و فیلمیکِ این فیلمش، در «لامینور»، کنار این دغدغهها ایستاده و تلاش کرده تا از این دختران و این غریب بودن و غریبهگی بگوید. تلاش کرده شنونده و بازتابدهندهی صدایِ خوشنوازیِ سازِ نادیهای این سرزمین باشد. دور از هر نوع پیچیدگی فلسفی در بیان داستان. به شیوهای ساده، ملموس و قابل فهم.