مجله نماوا، شهرام اشرف ابیانه
کم فیلمسازی است که به بحرانهای اجتماعی نزدیک شود، از آنها تصویری واقعگرا خلق کند، گرفتارِ کلیشه و خودسانسوری و دردسرهای پس از تولید نشود، و در پایان داستان جذابی برای تعریف کردن داشته باشد؛ آنقدر که فیلم روی پرده رفته آینهای از کژرویهای اجتماعی باشد. «علفزار» به کارگردانی کاظم دانشی، فیلمی با چند داستان درهم تنیده که هر یک پایهی دیگری است. داستانِ زنِ معتادی که به دادسرا آمده تا برای دخترش شناسنامه بگیرد (دختری حاصل رابطهی نامشروعِ سالها پیش)، ادامهی داستانِ تعدی دستهِ جمعی در باغ است. گذشته (داستان زن معتاد) به حال (ماجرای باغ) گره میخورد تا تابلویی خلق کند از واقعیتی گم شده، که زنانگی مورد تعرض واقع شده محور اصلی آن است.
تصویری تکاندهنده از زنانگی خفه شده در نطفه، تا این تعارضات را پنهان نگه دارد. با جامعهای روبروییم که توانایی مشاهده آنچه بر سرش آمده را ندارد، و به پنهانکاری متوسل شده. این تممایهی اصلی است، باقی درونمایهها حول آن چیده میشود. فیلم از این رفت و آمدهای داستانی است که نیرو میگیرد.
قصههای فرعی، داستان اصلی را تقویت، و در عین حال هویتِ یگانهی داستانیشان را حفظ میکنند. خود داستانِ باغ به چند قصهی مجزا تقسیم شده، که چون شریانهایی به دیگر شاهراههای فیلمنامه متصل است. این در حالی است که فیلمنامه در همان شروع با داستان تکاندهندهای شروع میشود، که روایتش عامدانه پی گرفته نمیشود، اما همچون سکوی پرتابی است که ما را به حادثهی اصلی پیوند میزند.
انگار این روایتی هزار و یک شبگونه باشد از داستانهایی که میآیند و میروند، و هر بار بخشی از پازلِ گمشدهی حقیقت را شکل میدهند. این رفت و آمدهای داستانی است، که در طول فیلم، حس بودن در اتاقی در بسته را به مخاطب نمیدهد. شاکلهی فیلمنامه، چنان پویایی را در ساختارش شکل داده، که جایی برای حفرههای داستانی باقی نمیماند.
به منشوری میماند چند وجهی که حسی از تجربهی زندگی در جامعهی ایرانی به مخاطب میدهد. حسی پیچیده از سردرگمی، خشم فروخورده و پنهانکاری که وقتی در بزنگاههایی به هم برخورد میکنند، ایجاد حادثه میکنند. در چنین مواقعی تعارضات ناپیدای درونی اجتماعی به سطح آمده خبرساز میشوند. خیلیها گمان میبرند کار فیلمساز ثبتِ بیکم و کاست این التهاب اجتماعی است. انگار کار فیلمساز گزارشگری باشد و بس. عدهی کمی چون کاظم دانشی، داستانی حول واقعه تدارک میبینند و میگذارند حادثه، خود زبان به سخن گفتن باز کند. به سُر خوردن روی یخ میماند. هر لحظه، منتظر چیز تازهای میمانی، تا تو را به پیچ تازهای از حقیقت هدایت میکند.
«علفزار»، چنین چیزی است. به منظرهایی از حادثه سرک میکشد که کمتر در مسیر دیدمان قرا میگیرد. چشماندازی نشان میدهد که معمولاً نادیدنی است، مگر داستان خوبی باشد، تا از این تجربههای کمتر دیده شدهی انسانی رونمایی کند. «علفزار»، مجموعهای از بازیهای خوب است. یک پژمان جمشیدی متفاوت در نقش بازپرس دارد، با آن صدای رسا و چشمهای خیرهای که درد نشسته بر جان قربانی را میکاود. در «علفزار»، چشمها، روایتگر این زخم نشسته بر جانِ جامعه است. چشمها، دریچههاییاند برای دیدن روحهایی زخم خورده، که دیگر چیزی برای پنهان کردن ندارند. چشمها، چیزهایی دیدهاند که فراموش کردنشان ناممکن است.
سارا بهرامی، در نقش سارا، عروس خانواده، یکی از صاحبان این چشمها است. چشمهایی که توان دیده دوختن به گذشتهی دردناکی که بر سرش آوار شده را ندارد، اما از پاییدنش هم دست نمیکشد. گونهای دودلی، که عزم اراده بر آن چیره شده، و درهمریختگی روانی این کاراکتر زنانه را با باورپذیری عمیقی نمایش میدهد.
چشمهایی مملو از درد. انگار از جهنمی بازگشته باشند. چشمها (اگر نام دیگری بر این فیلمِ زیبا و انسانی میشد گذاشت شاید «چشمهایش»(۱) نام دیگرش بود) در این فیلم، همه جز دادستان، متعلق به زناناند، دومین زن، صدف اسپهبدی در نقشِ فریبا است، با چشمهایی از فُرم خارج شده. انگار چیزی سهمگین چشمها را از شکلِ طبیعی خارج کرده باشد. چشمها چون جسدی میمانند که در صحنهی جُرم به جا مانده و حال جان گرفته و به دنیای زندگان سرک کشیده، تا دادخواهیای کند برای چشمهای معصوم دختر نوجوانی، که به مدرسه راهش نمیدهند چون سندی نیست تا هویتش را قانونی اعلام کند.
همراهی این چشمهای آخری، صدای خشخوردهای است که گویی از اعماق فراموششدهی جامعه میآید. نوعی بازی با چشمهایی از شکل خارج شده. بازی کردن با تنها چیزی که هویت یک بازیگر بدان بسته و وقتی از او میگیرند به این میماند که در اعماق گوری تاریک رهایش کنند. صدف اسپهبدی این از گوربرگشتگی را بازی میکند، و برای همین هم بازیاش این اندازه گیرا و به یاد ماندنی است.
حیف است از صاحب چشمهای کاراکترِ زنانهی دیگر دور بمانیم. ستارهی پسیانی، در نقش شبنم، خواهر سارا، که رابطهی خارج از ازدواجی را نیز با خود یدک میکشد. جایی که به دکتر (معشوقهاش که صدایش حتی خارج از قاب هم شنیده نمیشود)، زنگ میزند تا از فاش شدن رابطهشان بگوید، بازی این چشمها دیدنی است. آمیزهای از درماندگی و حسِ استیصال و تحقیر تا اعماقِ وجود. چشمهایی که با کرشمهای زنانه به شوهرش برمیگردد تا مأوای تحقیری باشد که بیرونِ خانواده بر او تحمیل میشود.
«علفزار»، درام حقوقی اجتماعی تکاندهندهای است که به عمق جامعهی ایرانی زده. کلیتِ فیلمهای پلیسی موفق تاریخ سینما را به یاد میآورد. مثالِ بارزش صحنهی پایانی فیلم است. جایی که پژمان جمشیدی در نقش بازرس، پشت فرمان با کارت ویزیت شهرداری که خواستار بسته شدن پروندی جنجالی بوده بازی میکند. دستها با کارت بازی میکند، و بعد کارت را آرام از پنجره به بیرون رها میکند. توجه کنید، رهایش میکند نه آنکه به بیرون پرتاب کند؛ انگار بخشی ناپاک و وسوسه شده از وجودش را از خود دور کند. صحنهای که ما را یاد بهترین فیلمهای پلیسی کلینت ایستوود، به عنوان نمونه فیلمی چون «هری کثیف» ( دان سیگل-۱۹۷۰)، میاندازد.
«علفزار»، پُر از این لحظات ناب است، که یا با فیلمنامهی محکم اپیزودوارش حسهای خفتهی ما را بیدار میکند، یا با نقشآفرینی خیرهکنندهی بازیگرانش (انگار اینها، همچون فیلمی از مایک لی، فیلمساز انگلیسی موقعیتهای فیالبداههی نمایشی باشند که دراماتیزه شده و به قالب فیلمی پرتحرک درآمدهاند) است که ما را درون دنیای فیلم غرق میکنند.
مخاطبان اصلی فیلم به طور قطع زنان جوان خواهند بود. گویی از دل تاریکخانهای پا به بیرون گذاشته، و جلوهای از زنانگی خود را ببینند. سیمایی زخم خورده و درهمشکسته. زورقی صدمه دیده از طوفان، در جستجوی ساحلی که لَختی بیارامد.