به نقل از فیلم نیوز :
گوهر خیراندیش از جمله بازیگرانی است که بارها با گریمها و لهجههای مختلف در فیلمها و سریالها ظاهر شده تجربه همکاری با کارگردانهای مهمی مثل زندهیاد داریوش مهرجویی، ابراهیم حاتمیکیا و … را داشته. او برای قرار گرفتن در قالب هر نقشی، مدتها برای آن مطالعه میکرده. بارها سر صحنه پیشنهاد بیان دیالوگهایی را داده که بعدها جزو دیالوگهای ماندگار آن فیلم شدهاند. خیراندیش تابستان امسال، مهمان برنامه «رو ب رو»ی فیلمنیوز بود و درباره چگونگی انتخابهایش، شیوه قرار گرفتن در قالب نقشها، همکاری با کارگردانهای مطرح و … گفتوگو کرد. بخش اول این مصاحبه، چند روز پیش منتشر شد.
به گزارش فیلمنیوز، گوهر خیراندیش سابقهای طولانی در بازیگری دارد و با شنیدن صحبتهایش خاطره زیادی برایمان زنده میشود. مشروح این مصاحبه را میتوانید در یوتیوب فیلمنیوز ببینید.
«روز باشکوه» دو اتفاقِ مهم در مسیرِ کاری شما دارد، یکی اینکه با حضور در این فیلم شما به نوعی سینمای کمدی را تجربه میکنید و قالبِ آن کاراکترِ زنِ مقتدر که میخواهد همه چیز را مدیریت کند؛ در شما مینشیند و به نوعی در جاهای دیگر تکرار میشود، مثلا شکلِ فانتزیتر آن در مدرسهی پیرمردها.
اتفاقاً من میخواستم در مورد کمدیهایی که کار کردهام، بگویم. فیلمهایی چون «مدرسهی پیرمردها»، «روز باشکوه» و «بوی خوش زندگی» و خیلی کارهای دیگرم اگرچه بسترشان کمدی است؛ ولی سعی کردم با تیپها و طراحی نقشهای مختلف آنها را کار کنم. تلاشِ من این بوده تا تمام ظرافت یک کاراکتر را در بیاورم و طراحی کنم.
شما در همان سالی که «نان، عشق، موتور هزار» را روی پرده دارید، ارتفاع پست را هم در اکران داشتید.
بله هر دو فیلم در یک سال اکران شد. آنجا مهین بانو هستم و اینجا ننه عطیه. ننه عطیه از یک جغرافیای باز میآید، زنی مقتدر که صدایش از «سر» است و فریاد میزند «قاسم تو معتاد شدی». این صدا، صدای تبخترِ موجود در سینه نیست، بلکه صدای قدرتمندی است که از سر میآید. او دستهایش را مانند اره بالا و پایین میبرد. ننه عطیه برخلافِ مهین بانو، چشمهایش را براق میکند و از کسی چشم نمیدزدد، برعکس در چشم آدمها زل میزند و میگوید: «بیایید بچههای من را بکشید». من پیشنهاد آن جملهی بلند را دادم و آقای حاتمیکیا هم موافقت کرد. کارگردانهای فرهیخته و باهوش، پیشنهادی که به متنشان لطمه نزند، میپذیرند. مونولوگ بلندی که ننه عطیه با لهجه آبادانی شدید و غلیظ و بلند سر مأموران امنیت پرواز فریاد میزند، از یک اقتدار در بیان خبر میدهد. او با اینکه الان چون بچههایش خطا کردند و به امنیت پرواز ضرر رساندهاند؛ در موضع ضعف قرار گرفته، ؛ اما میایستد و با دستهای ارهگونهاش و چشمهای براق و صدای از سر میگوید «مو خودوم هشت سال تمام رو سروم بمب و خمپاره رختن و از مرگ باکُم نیست» میخواهم بگویم برای طراحی نقش سعی میکنم به خود کاراکتر واقعی آن آدمها نزدیک شوم. اگر بتوانم مابهازای آنها را در جامعه پیدا کرده و آن را مال خود کنم؛ این کار را انجام میدهم تا برای تماشاگر باورپذیر باشد. خاطرم هست وقتی آقای حاتمیکیا من را برای بازی در این نقش انتخاب کرد، در نمایشی به نام «چرخه آتش» نوشتهی آقای زاهدی و کارگردانی سیاوش طهمورث بازی میکردم و نقشِ یک زنِ جنوبی را داشتم که دچار زار میشد. آقای حبیب رضایی من را در آن کار میبیند و از آنجا که در «ارتفاع پست» انتخاب بازیگر با ایشان بود، من را معرفی میکند. این کار برای من بسیار جذاب بود. اولِ کار پرسیدم چه نقشی است؟ گفتند یک زنِ جنوبی و من با زرنگی هرچه تمامتر، چشمم را سرمه کشیدم و یک مقنعه که که عربها به آن شیله میگویند، سر کردم و دور صورتم را با چارقدی مشکی جنوبی پوشاندم و رفتم. در واقع قبل از هر گفتوگویی، خودم را به نقش نزدیک کردم. آقای حاتمیکیا هم این را پسندیدند و بخشی از هیبت را باور کردند. خانم پرتو که جانشین تولید بودند، برایم تعریف کرد وقتی آقای حاتمیکیا، راشهای اولین سکانسام را که داخل هواپیما میروم و به آن نگاه میکنم و با آن لهجهی آبادانی میگویم «وووی» را دیده، با هیجان گفته: «ننه عطیهام را پیدا کردم» حضور در این فیلم برای من بسیار دلنشین بود. اول ورود ما به هواپیما و فضای فرودگاه در آخرین روزهای فیلمبرداری گرفته شد، اتفاقا در فرودگاهی حضور داشتیم که یکبار هواپیما از آن ربوده شده بود. آخرین جلسهای که گریم صورتم را پاک میکردم، مهدی ساکی که نقش فرزندم را بازی میکرد، گفت «ننه ننه» و من گفتم ننه بیننه من دیگر گوهر خیراندیشم. (خنده) در تمام طول فیلمبرداری با لهجهی جنوبی با دیگران حرف میزدم، حتی وقتی میخواستم خرید خانهام را انجام دهم. گاهی میوهفروش یا دیگر آشنایان میگفتند خانم خیراندیش دوربین مخفی است؟ در همان مدت به شیراز و خانهی خواهرم رفتم و جنگزدههای نازنینی که در شیراز اسکان گرفته بودند را دیدم و با آنها نشستم و صحبت کردم، روزها با آنها گذراندم تا بتوانم با نقشام ارتباط برقرار کنم.
همکاری با حاتمیکیا بعدها در فیلم «دعوت» ادامه پیدا کرد.
«دعوت». فیلمِ دیگری هم به اسمِ «بانوی شهر ما» نوشته بودند و به من پیشنهاد بازی دادند که نشد.
که میشود گزارش یک جشن.
بله.
گویا بعد از ارتفاع پست، حاتمیکیا اعتماد بیشتری به شما پیدا میکند و برای یک نقش خاصتر (خانمی است که در یک سنی درگیر یک چالش میشود) شما را دعوت میکند.
من فیلم «دعوت» را خیلی دوست دارم و برای آن هم در جشن خانه سینما جایزهی بهترین بازیگر نقش اول را گرفتم. وقتی برای این کار رفتم، در حال بازی در نمایش «ملاقات بانوی سالخورده»ی استادم (زندهیاد حمید سمندریان) بودم. به آقای حاتمیکیا گفتم من مشغولِ بازی در تئاتری با آقای سمندریان هستم و عاشقِ کار کردن با ایشان هستم، آنقدر که در این سالها کارهای تئاتر بسیاری به من پیشنهاد شده، اما من به خاطرِ نگرانی از قضاوتِ آقای سمندریان هیچکدام را قبول نکرده بودم. آقای حاتمیکیا گفتند اشکالی ندارد؛ یادم هست که ما در جشنواره فقط یک شب اجرا داشتیم و بقیهی روزها سالن در اختیارِ گروههای دیگر بود؛ بخشِ عمدهی کار من در این ده روز و همچنین روزهای شنبه که اجرا تعطیل بود، گرفته شد.
یعنی تا این اندازه برنامهریزیشان را با کار شما مطابق کردند؟ نقش براساس شما نوشته شده بود؟
بله. همین صبر هم باعث شد تا من به نوعی مدیون ایشان باشم و تمام هم و غمام را برای آن نقش گذاشتم. پیشنهادهایی را نیز برای این نقش به صورتِ مکتوب نوشتم و نشان آقای حاتمیکیا دادم که خوشبختانه پسندیدند و به اندازهای توجهشان به من به عنوان بازیگر جلب شد که کار بعدیشان را به نام «بانوی شهر ما» برای من نوشتند.
که البته شما در این فیلم بازی نکردید.
بله. متن را برای من در آمریکا فرستادند، آن را خواندم و گفتم بنشینیم با هم همفکری کنیم، من را به مکانی فرستادند که یک معمم عزیزی آنجا تشریف داشتند. جایی بود که دخترها و پسرها رزومه میدادند تا بتوانند همسر خودشان را پیدا کنند، بعد تمرین شروع شد و توسط خانم مهین نویدی گریم شدم. ایشان گفتند دلم میخواهم این زن محجبه، پوستی سفید با چشمهای عسلی و ابروهای روشن داشته باشد و از پوشیدنِ لباسهای تیره هم پرهیز کند. پوست من را آب میزدند و فومها را مثل بتونه به صورتم فرو میکردند، یک روسری آبی، مانتوی سورمهای و لباسِ آبی کمرنگ که از چادر بیرون میزد نیز تنم کردند. به نظرم لباس یک زیباییشناختی جالبی داشت. آقای حاتمیکیا نیز گریم را دوست داشتند. یک کارخامهی متروک، لوکیشنِ ما بود. یک روز با خانم روناک یونسی که قرار بود نقش منشی من را بازی کند (که بعد این اتفاق نیفتاد) رفتیم و با هندیکم ایشان فیلمبرداری کردیم.
چه شد که همکاریتان شکل نگرفت ؟
ما چند ماه برای این کار تمرین کردیم؛ وقتی حرف از دستمزد شد، من یک عدد گفتم. آقای پیرهادی گفتند آقای حاتمیکیا این نقش را برای تو نوشتهاند و از این حرف بسیار رنجیده شدند. من نمیدانستم اگر کسی نقش را برای یکی مینویسد باید مجانی بازی کند. من ۷، ۸ ماه بیکار بودم و فکر میکردم باید درآمدی داشته باشم. بعد از آن خانم تیموریان این نقش را با دستمزدی بسیار پایینتر از من بازی کردند. بسیار رنجیدم و گفتم میتوانستید با خودم صحبت کنید شاید از دستمزدم پایین میآمدم؛ اما اینکه من را کنار بگذارید و به خودم هم نگویید، اتفاق عجیبی است. من این نقش را بسیار دوست داشتم و مدتها در آمریکا با آن زندگی کرده بودم. در ایران هم جلوی دوربینشان هم رفته بودم، فکر نمیکردم که با گفتن این دستمزد اینقدر توی ذوقشان بخورد.
این تجربهای که با آقای حاتمیکیا داشتید و دیالوگها را مال خودتان میکردید، در همکاری با کارگردانان مطرح دیگری مانند آقای مهرجویی (مثلا در بانو) هم اتفاق میافتاد؟
بله. دقیقاً من در هر کدام از فیلمهایم که کارگردانهایش فرهیخته بودند، این کار را کردم. گاهی به برخی از کارگردانانِ جوان میگویم آقای عزیز من ثمرهی سی سال تجربهام را در اختیارتان میگذارم؛ اما شاید برخیهایشان قبول نکنند (که البته تعدادشان بسیار اندک است) اما خیلی کارگردانانِ بزرگ میدانند که من به جز نقش خودم به نقش دیگران هم فکر میکنم. به قصه فکر میکنم، به حرفی که در آن زمان قرار است زده شود فکر میکنم.
خاصه دربارهی بانو توضیح بدهید.
وقتی بانو به من پیشنهاد شد، تازه فیلم ویریدیانای بونوئل را دیده بودم، به آقای مهرجویی گفتم این متن خیلی شبیه آن فیلم است. آقای مهرجویی خیلی خوشش آمد، گفتم چطور من را برای هاجر انتخاب کردید؟ گفت یک کاری در تلویزیون از تو دیدم، یک کیسه توَهُم که البته شوخی میکردند. آقای خلج یکسری نمایشهای تلویزیونی از متونِ قدیمی با نام «شهر بینهایت» کار میکردند که من نقشهای مختلفی چون یک زن دانشمند و غیره در آن داشتم. من را آنجا دیده بودند و گفته بودند برای این نقش خوب است، در حالی که در ظاهر هیچکدام از آن نقشها سنخیتی با هاجری که زن باغبان است و صورتش سوخته ، نداشت. به هر حال من را انتخاب کردند، هر چند نگران بودند که من آن گریم را نپذیرم.
از اول میدانستید که نقش این گریم را دارد؟
بله گفته بودند زن باغبانی است که صورتش سوخته و مریض است. وقتی آنجا بودم و آقای مهرجویی قصه را توضیح میدادند، گفتم خب من این نقش را دوست دارم. من بارها نقشِ یک زنِ پولدارِ سانتیمانتال را بازی کرده بودم و این نقش برایم جذاب و مثلِ یک چالش بود. میخواستم ببینم گوهر چهطور میتواند هاجر شود؟ زنی را در شیراز میشناختم که صدا، فیزیک، رفتار، حرکات، راهرفتن، لحن آوا و صدایش را تقلید و بعد مالِ خودم کردم. تا آن زمان نخواسته بودم که شیرازی حرف بزنم، وقتی به آقای مهرجویی گفتم میتوانم شیرازی بازی کنم، استقبال کردند.
در صحبتهایتان گفتید که نقشهای خاص را از جاها و آدمهای خاص پیدا میکنید، نقش خاص دیگری هم سالها بعد بازی کردید که نقش یک گدا بود در «سفر سبز» با کارگردانی آقای لطیفی، آن از کجا آمده بود؟
سر یک قبر در شیراز چنین آدمی را با این خصوصیات دیدم. زنی پرخاشجو بود که به عنوان آدمی فقیر، دارای فخری هم بود. خاطرم هست که زمان «سفر سبز» اسماعیلخانی به تازگی فوت کرده بود و من در این شرایط آن کار را انجام دادم.
«پیرزن زیرخاکی» هم از دریافتهای از جامعهتان آمده است؟
دقیقاً و باز هم از شیراز. من خیلی از آدمهای شهرم را میگیرم و از آنِ خودم میکنم.
در زیرخاکی دیالوگهایی میگویید که مشخص است متعلق به آدمی مسلط به فرهنگ شیراز است.
بله تم زیرخاکی را گفتند و من خودم دیالوگها را نوشتم. هرچه گفتم آقای کارگردان دوست داشتند و پذیرفتند و من هم با شوق اجرا میکردم. اجرا هم خوب از آب در میآمد، یکی از نقشهای دوستداشتنی زندگیام است و میدانم که دیده شد. البته یک بدشانسی هم زمانِ این کار رخ داد، مراسمِ عروسی دخترم بود و من به عنوان یک مادر در آن حضور داشتم؛ اما پخش شدنِ فیلمهای آن نزدیک بود مشکلاتی را به وجود بیاورد. متأسفم که کارگردان محترم پشت من نایستادند و گفتند این چه کاری است که خیراندیش کرده است؟ اما خب من خیلی آن کار را دوست دارم. دوست دارم این مسئله را هم بگویم که برای ورود به ایران نگران بودم؛ اما آقای حبیب احمدزاده نازنین که گفتند شما به فرودگاه بیا و من تا خانه اسکورتتان میکنم و با تلویزیون هم رایزنی میکنم. فکر کنم با رایزنی دوستان قضیه حل شد تا زیرخاکی پخش شود.
به بلندی و کوتاهی نقش کاری ندارید و بیشتر به حجم معنوی نقش فکر میکنید؟
دست روی نقطه درخشانی گذاشتید که دوست دارم به طور کامل به آن پاسخ بدهم. نمیخواهم کلیشهای بگویم نقش کوتاه و بلند با هم فرقی ندارند. نقش کوتاه برشی از یک زندگی بلند است که شما بخشی از آن را قرار است در تصویر ببینید، بنابراین کوتاه نیست؛ بلکه یک عقبه زندگی دارد که شما یک مقدار از آن را میبینید و همین کار را سختتر میکند. شما به عنوان بازیگر باید با یک چکیده کوتاه از کاراکتر یا تیپ، تمام حالات روحی، روانی، فیزیکی، بیان، حس بیرونی و اینکه چگونه اجرا خواهد شد را درآورید. باید مخاطب شغل، فرهنگ و همهچیز را در این برش کوتاه از نقش درک کند؛ بنابراین بازی در چنین نقشهایی سختتر است. من به شهادت کارهایی که در سینما و تلویزیون دارم نقش را وجب نمیکنم،. فقط یک گلایه از تهیهکنندگان محترم و برخی عوامل میماند که وقتی نقش شما را کوچک میبینند، گریمور فکر میکند نقش کوتاه است و به اندازهی کافی وقت نمیگذارد، تاکسی درست دنبالت نمیآید و الیالآخر؛ البته برای من در این سن این کار را نمیکنند، ولی پیشتر این تجربه را داشتم. وقتی کارگردانی میگوید این نقش به شما میخورد و برای شما نوشتیم، با اینکه کوتاه است خودم را موظف میبینم که در آن بازی کنم. الان مسئولیتم به من میگوید که در هر جایی قرار بگیرم باید درست باشم، کمفروشی نکنم، تمامیت خودم را بگذارم، درک درست از نقش داشته باشم، آن را ارائه بدهم و برای تماشاگر باورپذیر کنم.
اگر نکته خاصی باقی مانده، بفرمایید.
کارهای زیادی بود که دوست داشتم راجع به آنها حرف بزنم مانند «رسم عاشقکشی» که به خاطرش جایزه سیمرغ بردم یا نقشام در «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» که جایزه بهترین نقش اول منتقدین را دریافت کردم و برایم بسیار ارزشمند است و خود نقش را نیز بسیار دوست داشتم و نقشهای دیگری که خیلی دوست دارم در موردشان حرف بزنم اما در این وقت کم میسر نیست.
ممنون که وقت گذاشتید و لطف کردید تشریف آوردید.
متشکرم.