مجله نماوا، رضا صائمی
نماوا فیلمی از بهمن فرمانآرا را به عنوان آخرین فیلم از سهگانه او درباره مرگ به نمایش گذاشته که انتخاب هوشمندانهای برای این روزگار تلخ کرونایی است. روزگاری که سایه مرگ بر سر جامعه ما گسترده شده و هر روز شاهد مرگ انبوه و پراندوه هموطنان خویش هستیم. کرونا خیلی از مفاهیم را در ذهن و خیال انسانها برجسته کرده که قطعا مهمترین آنها مرگ و تجربه مرگ است. این روزها بیش از پیش به مرگ فکر میکنیم. به مواجهه با مرگ و تجربه آن. «یک بوس کوچولو» فارغ از سویههای دراماتیک آن، به مسئله مرگ از منظر روشنفکرانه مینگرد. نگاهی که مرگ را در دو تجربه هولناک و سبکبار به تصویر میکشد. در «یک بوس کوچولو» زندگی دو نویسنده با روحیات کاملاً متفاوت به تصویر کشیده میشود که هر یک بهنوعی راهی سفر مرگ میشوند. درواقع فرمانآرا مرگ را نه صرفا در معنای جسمانی یا ایدئولوژیکیاش که در ابعاد روانشناختی و فلسفی نیز به کار میگیرد و مفهوم چند لایه و عمیقتری از آن را به تصویر میکشد.
از سوی دیگر در هر سه فیلم او درباره مرگ یعنی «بوی کافور، عطر یاس»، «خانهای روی آب» و «یک بوس کوچولو» تصویر مطلوب و دلنشینی از مرگ ارائه میشود. مرگی که آرامش و سکون را در پی دارد سیاه و هولناک نیست. مرگ در آثار فرمانآرا نوعی بازگشت به خویشتن اصیل است که بهشدت با مفهوم هویت درهم آمیخته و از ترکیب آن دو، آرامشی جاودانی را طلب میکند. این همان به اصل خویش بازگشتن، به طبیعت، به فطرت خویش بازگشتن است. این قضیه در مورد «سعدیِ» خاکستری «یک بوس کوچولو» نیز صدق میکند. او نیز درپی اصل خویش فرسنگها از سوئیس تا ایران میپیماید به امید اینکه مرگی با هویت داشته باشد. او در «یک بوس کوچولو»، تصویر مرگ را در نسبت با شکل زندگی شخصیتهای قصه رنگآمیزی میکند که مبتنی بر انگارهای ایدئولوژیکی و مذهبی صورتبندی شده است به این معنی که مرگ برای شبلی که زندگی خوبی داشته و در روشنایی زیسته است در غالب فرشتهای زیبا و سفیدپوش ظاهر میشود و تجربه مرگ برای او مثل یک بوس کوچولو است اما برای سعدی که شخصیت چندان مثبتی نیست و در ظلمت زیسته است مرگ در چهره پیرزنی زشت و ترسناک متجلی میشود و تجربه تلخی را برای او به ارمغان میآورد.
شاید یکی از پارادوکسهایی که در آثار این کارگردان به چشم میخورد این باشد که او در عین روشنفکر بودن و به تصویر کشیدن زندگی روشنفکران، درباره مرگ نگاه سنتی دارد و همان چیزی را درباره مرگ به تصویر میکشد که در اذهان عموم مردم وجود دارد. درواقع او در مفهوم مرگ تصرف روشنفکرانه نمیکند و صرفا مبتنی بر تصور رایج و غالبی که از این پدیده در جامعه وجود دارد در تبیین مقصود خویش بهره میگیرد. فرمانآرا در به تصویر کشیدن دوگانه مرگ برای شخصیتهای قصهاش ضمن استفاده از استعاره و گزارههای دینی از نشانهشناسی مرگ در این تضاد بهره میگیرد بدین معنی که مرگ شبلی در یک طبیعت سبز و زیبا که نمادی از بهشت است اتفاق میافتد اما سعدی در بیابانی خشک و داغ که نمادی از جهنم است جان میسپارد؛ در عین اینکه فرمانآرا مرگ را در نسبت با این دو کاراکتر در بستر زندگی نیز به تصویر میکشد.
سعدی که سالهاست جلای وطن کرده و گوشه عزلت برگزیده است و بهنوعی با جامعه خود و مسائل آن فاصله گرفته در حقیقت به لحاظ حرفهای و اثرگذاری دچار مرگ شده و اندیشهها و آثارش خریداری ندارد بهطوری که وقتی به ایران میآید دیگر کسی او را نمیشناسد اما شبلی نویسنده مشهور و محبوبی است که مورد احترام مردم کشورش است و حیات واقعی او در زنده بودن آثار و اندیشههایش تبلور دارد. درواقع گاهی مرگ به معنایی فراموششدن به کار میرود و کارگردان به جای مرگ جسمی از مرگ فکری و هویتی آدمهای قصهاش سخن میگوید. گویی فرمانآرا مرگ را در نسبت با چگونه زیستن معنی میکند و تاویلی فلسفی و انسانشناختی از آن ارائه میدهد. نگاه او مصداق سخن شریعتی است که میگفت: «خدایا چگونه زیستن را به من بیاموز چگونه مردن را خود خواهم آموخت.»