مجله نماوا، مینو خانی
سه جوان اهل موسیقی قرار است از خوزستان به تهران بروند تا در یک جشنواره موسیقی شرکت کنند. اما سیل آمده و راهها را بسته است. از هر سو که میروند مانعی راهشان را سد میکند؛ یا اهالی روستاهای اطراف به دلیل خرابی و سیل مانع پیشروی میشوند یا مامور راهنمایی و رانندگی یا پل شکسته یا ماشین غرق در آب مسیر را گم میکند… اما آنها پیش میروند، به دوستشان در تهران قول میدهند که سر وقت برسند، اما… رادیو نیز مرتب خبر از میزان خرابی و امداد و نیازهای مردم میدهد.
«بندر بند» را منیژه حکمت نوشته و کارگردانی کرده است. فیلم جمع و جور و کم هزینهای با چهار بازیگر و یک مینیبوس و جاده پرسنگلاخی که هر چه میروند به پایان نمیرسد و البته مقدار متنابهی امید در میان انبوه موانع ناشی از سیل. امید نه که تحمیلی به داستان باشد، بلکه در نهاد آدمهایی است که عادت کردهاند هر روز با مشکلی مواجه شوند و آن را با سکوت و لبخند از سر راه بردارند، وقتی در میان آب همراه با اهالی منطقه میرقصند، وقتی در میان خانههای خراب و گل و لای مهلا (مهدیه موسوی) از خواهرش میترا (پگاه آهنگرانی) لباس میخواهد و همین باعث خنده است، وقتی… اما این امید هم بالاخره جایی به آخر میرسد، همانطور که امید شخصیتهای «بندر بند».
گرچه به نظر میرسد جمله «این باران کمی بیشتر بباره، سد سرریز می کند و اونوقت میتوانیم از کرخه بریم تا راین، یورو دربیاریم و تومن خرج کنیم» شوخی است، در ادامه میبینیم که اتفاقا ذکر ثابت یا هدف آرمانی این جوانان است. شاید بار اول امیر (امیرحسین طاهری) به حرف نوید (رضا کولغانی) میخندد و او را دیوانه خطاب میکند، اما خندهاش بیشتر از حظ تصور وقوع این اتفاق است؛ اینکه بتوانند راههای پیشرفت را در بلندای جغرافیای جهان طی کنند. رسیدن به تهران و کسب موفقیت برای این جوانان شهرستانی مقصد نیست، بلکه توقفگاهی برای مقصد بعدی است؛ پاریس، نیویورک یا هر جایی که بشود به هدف رسید، پول درآورد و زندگی کرد. گرچه ترک سرزمین برای پیشرفت پر از غم و درد است و آه و افسوس از نهاد مخاطب برمیآورد.
«بندر بند» شاید داستان سه جوان اهل موسیقی باشد که در یک رویداد طبیعی مثل سیل گیر افتادهاند، به نظر میرسد مساله فراتر از موانع ناشی از سیل است. اول، منیژه حکمت داستانش را از خوزستان شروع میکند تا بر مشکلات این بخش از کشور دست بگذارد. هر جا که جوانان با مانعی در مسیر مواجه میشوند و امیدوار به حل آن میپردازند، از کمک به مردم محلی گرفته تا امدادرسانی غذا به مردم درگیر در سیل تا حمل بچههایی که میترا به آنها میسپارد تا به جای امن ببرند، در یک بستر و فضای واقعی روایت میشود. حکمت در زمان سیل به خوزستان رفته و تصاویرش را ثبت کرده است و این وجه مستند در اثرش نه فقط بیان یکی از مشکلات آن منطقه است که سیلبند درست و حسابی ندارند و هر بارانی منجر به سیل و سیلاب میشود، که حس و حال واقعیتر و باورپذیرتری به روایت داستانش میدهد و مخاطب را با خود همراهتر میکند و به لحاظ بصری نیز تصاویری که در لانگ شات از طبیعت منطقه ثبت میکند، زیباشناسی اثرش را بیشتر میکند.
دوم، حکمت از بین تمام مشاغل و حرفهها، موسیقی را برای شخصیتهای داستانش انتخاب کرده است، موسیقی که برای اهالی جنوب همچون هواست برای زندگی؛ همچون آب است برای ماهی. مرد و زن و پیر و جوان هم ندارد. به همین دلیل است که بین شخصیتها یک زن جوان هم هست که اتفاقا قرار است بخواند و هم اوست که با خانمی در تهران در ارتباط است تا در جشنواره موسیقی حضور پیدا کنند. و به همین دلیل است که نوید که موسیقی را خوب میشناسد، خوب میخواند و خوب مینوازد، به مهلا کمک میکند تا بهتر بخواند. اما هم اوست که در خواب و بیداری، میخواند که انگار همه این اتفاقات را «عامویی» خواب دیده است و میخواهد که از این خواب بد بیدار شود: «عامو تو رو خدا از خواب بیدار شو».
البته که سیل و موانع ناشی از آن نمادی از انواع و اقسام مشکلات بر سر راه پیشرفت جوانان، خصوصا جوانان شهرستانی است، و مردمان جنوب از جمله مردمانی هستند که انواع و اقسام مشکلات ناشی از رویدادهای سیاسی و اجتماعی و طبیعی بسیاری را در طول تاریخ از سر گذراندهاند؛ از جنگ جهانی دوم و اشغال جنوب توسط انگلیسیها و جنگ هشت ساله عراق علیه ایران گرفته تا سیل و گرد و غبار این سالهای اخیر. اما همچنان صبورانه و عاشقانه زندگی کردهاند، دلیل این ادعا موسیقی جنوب است. در واقع حکمت جنوب و موسیقی را به این دلیل برای موقعیت جغرافیایی و موضوع روایتش انتخاب کرده است که هم مشکلات را طرح کند هم صبوری مردمانش را. شاید با موضوع دیگری غیر از موسیقی امکان بیان عمق درد و رنج و عاشقی و امید مردمان جنوب امکانپذیر نبود. موسیقی جنوب حزین است، همان اندازه که سرشار از شادی است و این در موسیقی که در طول فیلم در مینیبوس تمرین میکنند، حس میشود.
و در انتها وقتی در گرگ و میش سحر، چشم دوربین از چشمان خوابآلود و نیمه باز نوید به صندلیهای خالی و پردههای مینیبوسی که به دست باد سپرده شدهاند، میرسد، جایی است که بین امید و ناامیدی سرگردان میشویم. اینجا و اکنون آیا همان نقطه امیدی است که این جوانان و مای مخاطب چشم به آن دوختهایم؟ آیا روزی پا در خشکی میگذاریم؟ آیا این گرگ و میش سحر بالاخره به صبح آفتابی میرسد؟ امید که چنین باشد.