مجله نماوا، زهرا مشتاق
فیلم در محله زورآباد میگذرد. محله مردمی فقیرنشین که نشانه چربیدن زور حاشیهنشینی است. درست زیر گوش شهربازی که شبها به خصوص، چراغ روشن چرخ فلک گردان و صدای جیغ و خنده مردمان شادی که هیچکدام را نمیبینیم، چشم را کور و گوش را کر میکند. خوشحالی آن مردمان ربطی به زندگی این مردم فرودست ندارد. چون در زورآباد زندگی به سبک حاشیهنشینی با تمام مشخصات آن جاری است. محله با گریز علی از دست عدهای طلبکار (با یک فیلمبرداری رئال و مستندگونه) معرفی میشود. در نمایی هوایی، خانههای کلونیواری که انگار همه یک جورهایی به یکدیگر راه دارد. خانههای آکواریومی، که در آن هیچ چیز از دید دیگری پنهان نیست. با قصههایی مشابه. اسمش را میشود گذاشت محلههای «حرف درآر». حرف از زیرزمین هم که شده میجوشد. از تنبان و لباس آدمها حرف در میآید. همه مثل موش سر در زندگی هم دارند و از حال و روز هم باخبرند و اینجا هم درست مثل هر کلونی دیگری یک پادشاه دارد که همه را زیر بال و پرش گرفته و از قبل آنها خوب پول در میآورد و خوب پروار شده.
چقدر آدمهای فیلم را می شناسیم؟ چقدر با آنها نشست و برخاست داشتهایم؟ محله و آدمهایی که گرتهبرداری شدهاند. عصاره همه آنچه میتواند در هر کجا رخ دهد.
زوج اول: علی و راحله. علی عشقش زمخت است. دست روی زنش بلند میکند آنقدر که سیاه و کبود شود. با عشق و عاشقی دختر باغدار را برداشته آورده وسط نداری و بدبختی، دو قورت و نیمش هم باقی است. زن جوان شهرستانی قناعت میکند. خواستههایش را قورت میدهد. حتی سر سفره خواهرشوهرش که با دستمایه النگوی طلا مورد هجو و مسخرگی قرار میگیرد، باز سکوت میکند، چون جنس چنین زنهایی از سکوت است. حتی مطالبه او برای رفتن از محله، مورد توجه علی قرار نمیگیرد. چون نمیتواند اصل داستان را بگوید. نه از سر شرم، که چرا شرم؟ مگر او تقصیری دارد؟ از ترس مورد قضاوت قرار گرفتن، بیآبرویی و شوهر بیکلهای که میتواند خون بریزد. راحله از چنین روزی میترسد. از اینکه شوهرش نتواند جلوی خودش را بگیرد و خونی ریخته شود. اما از شوهرش میترسد. شوهری که حتی پیشنهاد رفتن پیش روانشناس را دست میاندازد. شوهری که کتک زدن راحله، جلوی چشم مبینای کوچک، موجب ترس و لال شدن دخترش شده است. مردی که روح آسیبدیده بچهاش را تا حد خوردن تخم کفتر تقلیل میدهد. نه اینکه بخواهد زنش را آزار دهد. نه. او همینطور بار آمده. حد پرورش و تربیتش همینقدر بوده. مگر مادرش کیست؟ از خانم سلطان با آن موهای حنا زده و خواستههای دم دستی چه توقعی میتوان داشت؟ مگر خود چه آموخته بوده که بتواند حالا به بچههایش یا مثلا به علی یاد دهد؟ زنها شوهر میکنند و مردها زن میگیرند و زندگیهای پدران و مادران خود را اغلب، بیهیچ تغییری در چرخهای باطل ادامه میدهند و گویا تنها، وجه تاریک ناآگاهی است که تکثیر میشود. حد رشد، داشتن چند تکه طلا و النگوی بیشتر است و برای مردها، وانتی قراضه. امکانی برای عبور از تله فقر که همراه با فقر آگاهی است، وجود ندارد.
فیلم با تمام محدودیتها، خلوتهایی را که میتواند به لذات جسمانی ختم شود، نشان داده است. چکاندن قطره در گوش علی، لحظهای که راحله برای بیدار کردن شوهرش میرود، اما او با کنار زدن پتو، می خواهد زنش کنارش بخوابد. جمله آشکار شب جمعه و بازوان برهنه شده و رقص کوچکی که علی برای برانگیختن راحله انجام میدهد و نیز صحنه شیر نوشیدن جلال و رد سفید شیر بر روی ریش هایش که نشانهای قوی از عطش و میل او به سمت راحله است. کماکان اینکه از دیدن دست های خیس راحله که تازه از حمام آمده و پشت خانم سلطان را کشیده، دگرگون می شود و صحنه وزیدن شدید باد و تماشای راحله در پشت بام و دامن چرخان او در باد.
مساله راحله از وقتی شروع میشود که نمیخواهد شکار باشد. اما در عین حال می ترسد که بگوید صیادی در پیاش است.
زوج شهلا و جلال؛ نوکیسهها هم طبقه و قشر دارند. جلال نوکیسه حاشیه نشینهاست. ۴۰۵ و وانت درب و داغان و کسب و کار خلاف برای زورآبادیها لقمه چربی است. بیرون از آنجا، هیچ نیست. ولی برای خودش کسی است. زنهای محله را انداخته به کار درست کردن عرقیات و خیارشور و ترشی غیربهداشتی، مردها ممنون دارش هم هستند. پول است دیگر. دو ریال ده شاهی هم باشد، باشد. در محلهای که سهم مردمش از خوشبختی، فریاد شادی دیگران است؛ چرخ فلک شهربازی مجاور، تبدیل به چرخ و فلک قراضه و زوار در رفته محله آنها میشود. نصیب آنها از خوشحالیهای جاری در شهربازی که فقط هیکل بزرگ و نورهای ستاره گون و رنگی آن را در شب میبینند، شاید فقط همین تماشای آن از دور باشد. در عوض آنها هم خوشیهای خود را دارند. مثل صحنه غمبار رقصیدن اهالی محل، به وقت برگشتن جلال و شهلا از سونوگرافی و هجوم برای قاپ زدن شیرینی، بازی با حبابهای بزرگ شیشهای و البته «گرو بستن». اگر قمار برای برخی مردمان مرفه و پولدار تفریح و فان است، شرطبندی برای مردمان فرودست، یک شبه رسیدن به آرزوهای کوچکی است که زائیده سقف کوتاه خواستههایشان است. محله قرق میشود و از مرد و زن و بچه میروند پی یک تفریح خرد دیگر. و گویا محله تبدیل به عکسهای پرترهای میشود از آدمها. مردی که در حال قلیان کشیدن از سوراخهای بینی فراخ شدهاش دود بیرون میآید. زنی که با مقوا برای خودش کلاه درست کرده. سرها به آسمان است و دستها در کاسههای تخمه. ارزانترین تفریحات ممکن. و زنده باد فیلمنامهنویسانی که چنین مسلط دیالوگهایی را نوشتهاند که گویا یک دوره خیلی فشرده شناخت کفتربازان و ادبیات گفتاری و رفتاری و کلکل کردنهای آنها و شناختن انواع کبوترها است. همین تسلط را در دیالوگهای قرار گرفته در دهان علی، در کنار ترکیب رفتاری میتوان به شکلی درست، و نه اغراق شده مشاهده کرد. و البته در بازی درخشان گیتی معینی به نقش خانم سلطان که چه عالی از پس نقش برآمده است و ای کاش که در فجر گذشته بیشتر دیده میشد. چون شاید دیگر فرصتی برای ارائه چنین نقشهایی برای او نباشد. از پس بیان درستدیالوگ ها که همراه با لهجه است خیلی خوب بر آمده. بازی یک طرف نرفته، لهجه و زبان یک طرف دیگر. به هم آمیخته، قل قل کرده، خوب قوام آمده. و البته گلاره عباسی که چه شهلای درست و یکدستی ارائه کرده، کبوترش ننشسته و حالا که نشسته، چه خوب نشسته. بر روی شانههای جلال که میداند چشم و گوشش خیلی میجنبد و جیک نمیزند. چون فرصتی برای برونریزی غصهها و عقدههاست. دیگر دختر ۳۵ ساله ترشیده نیست. جلال او را گرفته و او هم برای جلال بچه آورده، پسر دارد میآورد و در عوضش در خانه خوب محله زندگی میکند و گردن و گوش و دستهایش طلا باران شده تا حسابی خودش را به رخ زنهای محله بکشد و عقدهگشایی کند. حالا جلال هیز است یا چشمش پی زنهای دیگر باشد، به جهنم. او میخواهد ملکه زورآباد باشد و همین برایش بس است.
اما فاجعه باید جایی خودش را از جرز دیوار هم که شده بیرون بکشد. از میان تکههای آینه شکسته، از چشمهای ترسزده و نفسهای به شماره افتاده راحله پنهان شده پشت در و چاقویی که رگی را پاره میکند.
جنگ آغاز میشود. بوی خون موشها را دیوانه میکند. اما وقاحت، شورهزار بیپایانی است که خوب بلد است همه چیز را در خود ببلعد. جلال سرپرست شورای محله است. این انگها به او نمیچسبد. او باید قسم قرآن بخورد؟! بروند خجالت بکشند این مردم. جلال اولدورم بولدورم میکند. خودش را جمع و جور می کند. صدایش را کلفت میکند و خدا را شاهد میگیرد که رفته بوده دنبال سیسمونی خریدن زن و بچهاش و این که یک موی شهلا را به صدتا زن نانجیب! مثل راحله نمیدهد و هی پیشروی میکند و هی خود را حق به جانبتر نشان میدهد و در پایان میپرسد اصلا کسی مرا دیده که وارد این خانه بشوم و دوربین به آرامی میچرخد به سمت ضیا که نشسته بر ویلچر، با سری که مدام در حال تکان خوردن است. تنها شاهدی که ورود و خروج جلال را دیده. اما ناتوانی او را محکوم به سکوت کرده است. هم چنانکه مبینا نیز زبانی برای بیان واقعه رخ داده ندارد و فیروزه نیز از بیان حقیقت شانه خالی میکند.
راحله تنها مانده است و متهم به دروغگویی است. اما در خلوتی زنانه، همه، از زهری که از جلال خوردهاند میگویند. اما این خفا را آشکار نمیکنند. دم نمیزنند. حتی رحیم داداش هم میداند که جلال پفیوز و آشغال است. اما او هم راحله را دعوت به سکوت میکند. درست مثل شهلا که همه چیز را برای راحله روی دایره میریزد، اما از او میخواهد که همه چیز را انکار کند تا زندگیاش و محله به روال سابق برگردد. جماعتی که دروغگویی و تمارض به خوب بودن را به واقعیت ترجیح میدهد. آیا زنان سکوتکننده خائناند؟ آیا استدلال آنها برای ادامه و اصرار بر دروغ و انکار واقعیت، اخلاقی است؟ آیا نگرانی برای از دست دادن داشتههای حداقل، آنها را ظلمپذیر بار آورده؟ آیا حقیقت به اندازه کافی هولناک و تکاندهنده نیست؟ چه چیزی آنها را وادار میکند که حتی هم جنس خود را در بستر مصیبتی دردناک تنها بگذارند؟ آیا این زندگی حقیرانه بر حقیقت میچربد؟ اما در عمیقترین لایه این محله که لهجههایشان نشان میدهد، مردمانی از همه جا هستند؛ موشها چنان رخنه کردهاند که دیگر هیچ سم و کشتاری بازدارنده آنها نیست. فاجعه در راه است!