مجله نماوا، ندا قوسی
شهرام مُکری برخاسته از نسلی است که از آغاز -نه فقط از ابتدای تحصیل یا کار بلکه از همان بدو ادراک و فهم جهان- گرفتن ممیزی بر افکار و اندیشه را آموخته و در نهان و آشکار، راه و روش کنترل کردن حرف و سخن را بلد شده. او از پسِ محدودیتهای ثقیل و نامطبوع برمیآید و با دیدی بدیع و نوظهور، بیبهانه و یکهتازانه حرفِ حساب و سخنِ معقول و منطقیاش را به شکلی هنرمندانه و در نهایتِ ایجاز و کمینهگرایی در لفافی از نمادها میپیچد و مستور در نشانههای پررمز و راز، بر پردهی نقرهای به نمایش درمیآورد. مُکری در جهت به انجام رساندن این امر خطیر و پرچالش-در سینمای پیچیده و سخت ایران- کمنظیر و بیهمتا عمل میکند و اساساً رقابتناپذیر هم مینماید؛ اینچنین است که پس از هر هنرنمایی و پردهبرداری از اثری جدید، دوستداران و طرفدارانش باز به وجد میآیند و مشعوف میشوند، حتی مخالفانِ کنجکاوش هم اصولاً مبهوت کارهای موجز او میشوند.
این کارگردان کاردرست بعد از تجربیات زیادی که با چندین اثر کوتاه و بلندِ سینمایی به دست آورده به خوبی فهمیده چه حرفی را کِی و چطور بزند و در سبک و سیاق شخصیاش متبحر شده و مهمتر از همه -بهخصوص بعد از معضلِ توقیفِ اولین فیلم بلندش «اشکان و انگشتر متبرک و چند داستان دیگر»- درک آشکارتری از محدودیتها و دشواریهای فیلمسازی در خاک پر گُهر سرزمینش به دست آورده از اینروی در آخرین اثر سینمایی خود با مهارت کامل تمام تجربیاتش را یک کاسه کرده و با جوانبسنجیِ تمام به درستی کاری کرده کارستان و اثری رو کرده که به جرات میتوان گفت بسیاری هنرمند و مولف -در سالهای اخیر- در صدد بیان و ساخت آناند منتها نه توانش را دارند و نه جسارتش را.
کارگردانِ مولف این بار برخلاف کارهای پیشینِ خود صرفاً وقت و زمان و اهم نیرو و انرژی را صرف فُرمِ کار نکرده و اتفاقاً با بیان مفاهیمِ محتواییِ بکر و تا به امروز پرداخته نشده، با در هم تنیدن مضامین و درونمایهای محظوظکننده در کنارِ شکلی منظم و بیاداواطوار و به کارگیری مولفههای سینمایی از متنی نو و چندلایه گرفته -که با همکاریِ همسرِ همراهش، نسیم احمدپور نوشته- تا دیالوگهای گویا و باورپذیر، از بازیهای غیرنمایشی که نمود روزمرگی است گرفته تا موسیقیِ متن بهاندازه که با ریتمی متناسب و ضربآهنگی دلهرهآور حسِ هراس از فاجعهای دهشتناک را انذار میدهد، از طراحی لباس تلفیقی که بدون اغراق و افراط، زمانهی ۵۷ و ۹۹ را کنار هم قرار داده تا طراحی صحنهای که وسواس در آن نیست ولی دقتنظر درش مشهود است، از نورپردازیِ بدیع که جایی از روشنی چشم را میزند و گویی به میانهی آتش میکشاندمان و جایی دیگر به قهقرای تاریکی مطلق میبردمان تا تدوین متفاوت و متناسب و صدها نکتهی توجه شدهی دیگر، اثری را ارائه داده که همچون آب خنکی است -هر چند قلیل و کماثر- بر آتش درون مردمان بدِروزگار کشیدهی این سرزمین.
کارگردانی خردورزانه
شاید ذاتاً رُک بودن و صراحت لهجه برای هنرمند، بایسته و ضروری باشد، اما کارگردان جوان ولی باتجربه، خِردورزانه عمل کرده و به جای ارائهی کاری سردستی و عیان و رو -که احتمالاً اجازهی اکران نمیگرفت- در لفافه، حرفهای خطیری زده که هنوز کسی راهی برای گفتنش پیدا نکرده تا از آن مقوله سخن بگوید؛ گفتن از «آتشسوزی» نه ببخشید «آتشافروزی!»
مسلماً کنارگذاشتن رُکگویی و دوری از صراحت در نمایش به این دلیل است که او میخواهد کار کند و باز کار کند که اتفاقاً مستقل و بیوابستگی هم کار میکند منتها معقول پیش میرود، بدونِ شتابزدگی و جوگیری. البته با وجود تلفیق واقعیت با خیالاتِ تاریک و تلاش برای احتیاط بیشتر باز هم گویا کارگردانِ خوشآتیه، پروا و تشویش این را داشته که اثرش توبیخ یا توقیف شود، از اینروی بارها و بارها از کاراکترهای فیلم میشنویم: «جنایت بیدقت توقیف شده یا اجازهی اکران نگرفته و…»
مُکری پیش از این فیلم برای گفتن حرفهایش که بهوضوح میدانست به مذاق گروهی -که اتفاقا ریش و قیچی دست این گروه است- خوش نمیآید از سنگلاخ رد میشد و راه خود را سخت میکرد و کارش را غرق در فرم میکرد و میپیچاند و میچرخاند و اینچنین درونمایهی اثرش را لابهلای قالب و شکلی تودرتو گم میکرد تا حساسیت بیشتر نشوند ولیکن اینجا بلدِ راه شده و جوری ذهنیتِ خود را به نمایش درآورده که بدون پیچیدن در پوستهی ضخیم فرمی غامض و بغرنج نه با صراحت بلکه با ظرافت، ایده و عقیدهاش را ارائه بدهد. اما یادمان باشد گاهی پیام یک اثر هنری چند سال بعد، واکاوی و شکافته میشود و در مورد این فیلم دقیقاً اینطور است که احتمالاً سالها بعد آسودهتر و در مجال برداشتهایمان را دقیق و به تفصیل از این شاهکار خواهیم گفت؛ از جریان سرهنگی خواهیم گفت که بهخاطر نداشتن آینه بغل، دنده عقب میرود و میزند به دخترِ خودش، از پوشش عجیب کاراکتر «عبدالله بقاء» خواهیم گفت که تکبعلی را به فرج معرفی میکند، از این خواهیم گفت که روی موشک عربی نوشته شده یا به زبان دیگری، از تهاجمی بودن حالت افرادی خواهیم گفت که لباس نظامی به تن دارند، از رفتارهای روانپریشانانهی امثال تکپری خواهیم گفت، از تمایل به تیغ کشیدن بر پاهای زنانِ «مینیجوپ»پوش از سوی فرج خواهیم گفت، از جعبهای که سرهنگ به سختی و ادبار مییابدش و درون آن به دنبال جواب است و پاسخی نمییابد خواهیم گفت، از اینکه جوانی ۴۰ سال بعد خود را در سینما، چند صندلی آنورتر میبیند خواهیم گفت، از مفهوم حضور بانوی سپیدپوش که نادیدنی است در بیقولهای دورافتاده خواهیم گفت و از نور و صدای مهیب پایان فیلم خواهیم گفت و بهتفصیل از جنایت بیدقت خواهیم گفت.
هر چند به قول خود فیلم «منتظر بودن که کار نیست» ولی چارهای نداریم و منتظر میمانیم تا ببینیم کی میشود از فیلمی گفت که کاراکتر نظامیاش میگوید: «خوب گذاشتنمون سر کار!»